گنجور

 
اهلی شیرازی

دوش از دیرم ملک در حلقه او را برد

ناگه آن بت پیش چشمم آمد آنها باد برد

عشق او بازی ببازی دست عقلم تاب داد

شوخی شاگرد آخر پنجه استاد برد

سالها پرورد یوسف را بجان یعقوب زار

چون عزیز مصر گشت اورا تمام از یاد برد

من غلط کردم که اول ره ببستم بر سرشک

قطره قطره سیل گشت و خانه از بنیاد برد

خسرو از بخت است شیرین کام آه از دست بخت

رنج ضایع در جهان از طالعش فرهاد برد

عندلیب عاشق از بیداد گل هرچند سوخت

کافرم گر غیر او پیش کسی فریاد برد

اهلی، آن بازیچه دیدی کان تذرو خوش خرام

چون بدام افتاد و چون رفت و دل از صیاد برد