گنجور

 
اهلی شیرازی

عیش ما یک عشوه از چشم سیاه او بس است

عاشقان را از دو عالم یک نگاه او بس است

دل که جوید از دهانش چشمه آب حیات

خط سبز آن شکر لب خضر راه او بس است

بت پرست عشق کز گردد گنه آلوده است

گریه شام و سحرگه عذرخواه او بس است

عاشقان را بیگنه گر میکشد آن شاه حسن

هرکه گوید بیگناهم این گناه او بس است

جنت جاوید و عیش هردو عالم گو مباش

عاشقان را التفات گاه گاه او بس است

ز آفتاب روز محشر نیست اهلی را غمی

سایه سرو سهی قدان پناه او بس است