گنجور

 
اهلی شیرازی

گر بمسجد گذری با این رخ و آن چشم مست

کافرم گر صد مسلمان را نسازی بت پرست

عاقبت از هستی خد بگسلد ای آفتاب

هرکه همچون ذره دل بر رشته مهر تو بست

کردیم هندوی چشم آیینه دار روی غیر

روسیاهش کردی و آیینه اش دادی بدست

فتنه روز قیامت سرزند از خاک من

بر سر خاکم دمی چون سرو اگر خواهی نشست

با وجود سرو نازی آن چنین بالا بلند

بسته طوبی نباشد غیر همتهای پست

گر زدی سنگی بغیری بر دل دیوانه خورد

دیگران را سرشکست این سنگ و ما را دل شکست

زان دهان امید نبود هیچ صاحب هستیش

با وجود هستی اهلی درین امید هست