گنجور

 
اهلی شیرازی

جان من در دوستی نامهربان می‌بینمت

آنچه بودی پیش ازین اکنون نه آن می‌بینمت

با من دل‌خسته تا درسر چه داری از جفا

کاینچنین ای شوخ با خود سرگران می‌بینمت

گرچه ای مقصود دل گویی که در یاری ترا

این چنین یارم ولی کم آنچنان می‌بینمت

جور خلقی می‌کشم تا پا به کویت می‌نهم

جان به لب می‌آیدم تا یک زمان می‌بینمت

گرچه از جور تو جانم شد چو اهلی ناتوان

همچنان آرام جان ناتوان می‌بینمت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode