گنجور

فردوسی » شاهنامه » داستان سیاوش » بخش ۱۱

 

بفرمود پس تا سیاووش را

مرآن شاه بی‌کین و خاموش را

فردوسی
 

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی شاپور پسر اردشیر سی و یک سال بود » بخش ۲

 

همی برد هر سو برانوش را

بدو داشتی در سخن گوش را

فردوسی
 

فردوسی » شاهنامه » داستان کاموس کشانی » بخش ۱۱

 

شوم پر کنم چشم و آغوش را

بگیرم ببر گیو و شیدوش را

فردوسی
 

فردوسی » شاهنامه » داستان بیژن و منیژه » بخش ۴

 

بکشتی بخیره سیاوش را

بزهر اندر آمیختی نوش را

فردوسی
 

اسدی توسی » گرشاسپ‌نامه » بخش ۱۲ - آغاز داستان

 

دو گویا عقیق گهرپوش را

که بنده بدش چشمهٔ نوش را

اسدی توسی
 

عطار » مصیبت نامه » بخش دوم » بخش ۳ - الحكایة ‌و التمثیل

 

نه ز گربه بیم بود آن موش را

نه بموش آهنگ آن مغشوش را

عطار
 

مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۳ - بقیهٔ قصهٔ متعرضان پیل‌بچگان

 

آب و روغن نیست مر روپوش را

راه حیلت نیست عقل و هوش را

مولانا
 

مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۳ - بقیهٔ قصهٔ متعرضان پیل‌بچگان

 

بنگر اکنون زنده اطلس‌پوش را

هیچ اطلس دست گیرد هوش را؟

مولانا
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶

 

مطرب، چو بر سماع تو کردیم گوش را

راهی بزن، که ره بزند عقل و هوش را

ابریشمی بساز و ازین حلقه پنبه کن

نقل حضور صوفی پشمینه پوش را

جامی بیار، ساقی، از آن بادهای خام

[...]

اوحدی
 

ناصر بخارایی » مثنوی هدایت‌نامه » ۶- در سبب نظم کتاب

 

گشاده عقیق گهر پوش را

روان کرده چشمهٔ نوش را

ناصر بخارایی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۷

 

پرده‌دارِ حرفِ دعوی کن لبِ خاموش را

از دبستان بر‌میاور طفلِ بازیگوش را

مور بر خوانِ سلیمان خونِ خود را می‌خورد

خرمنِ گل مایهٔ حسرت بود آغوش را

نیست بر بالای دستِ خاکساری هیچ دست

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۸

 

بر جگر تا خورده‌ام نیشِ خمارِ نوش را

می‌کنم با درد سودا بادهٔ سرجوش را

مُهر بر لب زن که در خون غوطه (ور هرگز نساخت)

زخمِ دندانِ پشیمانی لبِ خاموش را

چون صدف هر کس به غورِ بحرِ خاموشی رسید

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۹

 

چند بتوان خاک زد در چشم، عقل و هوش را؟

یا رب انصافی بده آن خطِ بازیگوش را

کارِ من با سرو‌بالایی است کز بس سرکشی

می‌شمارد حلقهٔ بیرونِ در، آغوش را

از جهانِ بی‌خودی پایِ تزلزل کوته است

[...]

صائب تبریزی
 
 
۱
۲