گنجور

 
مولانا

هر دهان را پیل بویی می‌کند

گرد معدهٔ هر بشر بر می‌تند

تا کجا یابد کباب پور خویش

تا نماید انتقام و زور خویش

گوشت‌های بندگان حق خوری

غیبت ایشان کنی، کیفر بَری

هان که بویای دهانتان خالق است

کی بَرد جان غیر آن کاو صادق است؟

وای آن افسوسیی کش بوی‌گیر

باشد اندر گور منکر یا نکیر

نه دهان دزدیدن امکان زان مهان

نه دهان خوش کردن از دارو‌دهان

آب و روغن نیست مر روپوش را

راه حیلت نیست عقل و هوش را

چند کوبد زخم‌های گرزشان

بر سر هر ژاژخا و مرزشان

گرز عزرائیل را بنگر اثر

گر نبینی چوب و آهن در صور

هم به‌صورت می‌نماید گه‌گهی

زان همان رنجور باشد آگهی

گوید آن رنجور ای یاران من

چیست این شمشیر بر ساران من

ما نمی‌بینیم باشد این خیال

چه خیالست این که این هست ارتحال

چه خیالست این که این چرخ نگون

از نهیب این خیالی شد کنون

گرزها و تیغ‌ها محسوس شد

پیش بیمار و سرش منکوس شد

او همی‌بیند که آن از بهر اوست

چشم دشمن بسته زان و چشم دوست

حرص دنیا رفت و چشمش تیز شد

چشم او روشن گه خون‌ریز شد

مرغ بی‌هنگام شد آن چشم او

از نتیجهٔ کبر او و خشم او

سر بریدن واجب آید مرغ را

کاو به غیر وقت جنباند درا

هر زمان نزعی‌ست جزو جانت را

بنگر اندر نزع جان ایمانت را

عمر تو مانند همیان زر‌ست

روز و شب مانند دینار اشمر‌ست

می‌شمارد می‌دهد زر بی‌وقوف

تا که خالی گردد و آید خسوف

گر ز کُه بستانی و ننهی بجای

اندر آید کوه زان دادن ز پای

پس بنه بر جای هر دم را عوض

تا ز «واسجد واقترب» یابی غرض

در تمامی کارها چندین مکوش

جز به کاری که بود در دین مکوش

عاقبت تو رفت خواهی ناتمام

کارهاات ابتر و نان تو خام

وان عمارت کردن گور و لحد

نه به سنگست و به چوب و نه لبد

بلک خود را در صفا گوری کَنی

در منی‌ او کُنی دفن منی

خاک او گردی و مدفون غمش

تا دمت یابد مددها از دمش

گورخانه و قبه‌ها و کنگره

نبود از اصحاب معنی آن سَره

بنگر اکنون زنده اطلس‌پوش را

هیچ اطلس دست گیرد هوش را؟

در عذاب منکرست آن جان او

گزدُم غم در دل غمدان او

از برون بر ظاهرش نقش و نگار

وز درون ز اندیشه‌ها او زار زار

و آن یکی بینی در آن دلق کهن

چون نبات اندیشه و شکر سخن