فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود » بخش ۱۲ - وفات یافتن قیصر روم و رزم کسری
چه گوید که دانی که شادی بدوست
برادر بود با دلارام دوست
اسدی توسی » گرشاسپنامه » بخش ۱۴۱ - پند دادن گرشاسب نریمان را
ز دشمن مدار ایمنی جز به دوست
که بر دشمنت چیرگی هم بدوست
عطار » هیلاج نامه » بخش ۱۳ - در نموداری جان در اعیان فرماید
اگر آگاه گنجی در بر دوست
حقیقت دان که گنجی اوست از دوست
عطار » هیلاج نامه » بخش ۲۰ - در سلوک و وصول فرماید
بسی خوردند نیمی از کف دوست
برون رفتند کل از کسووت دوست
عطار » هیلاج نامه » بخش ۲۹ - در هدایت یافتن در شریعت فرماید
چه باشد جان و سر تا در کف دوست
کنم کین خود نباشد لایق دوست
عطار » جوهرالذات » دفتر اول » بخش ۲۳ - در برداشتن حجاب و واصل شدن و یکتا گردیدن فرماید
بقدر خود بیابی جوهر دوست
که یکسانست پیشت دشمن و دوست
عطار » جوهرالذات » دفتر اول » بخش ۴۷ - در سؤال کردن پیر از ابلیس در پاکی در لعنت و نافرمانی کردن فرماید
تو داری طوق لعنت از بر دوست
برت یکسان همه نیک و بد دوست
عطار » جوهرالذات » دفتر اول » بخش ۹۳ - سؤال کردن یکی از حسین منصور در دریافتن اسرار کلّ و جواب دادن او مسائل را
بلای عشق کش در قربت دوست
که بیشک این بلا اینجاست ای دوست
عطار » جوهرالذات » دفتر دوم » بخش ۲۳ - تمامی اشیا از یک نور واحدند (ادامه)
خبر کن بیخبر خود را تو از دوست
ز فرقم تا قدم مر جوهر دوست
عطار » جوهرالذات » دفتر دوم » بخش ۳۰ - سؤال نمودن ازمنصور که ابلیس در عین تلبیس است و جواب دادن منصور آن شخص را
ببین آنکس که اینجا سجدهٔ دوست
نکردست این در اینجا لعنت دوست
عطار » جوهرالذات » دفتر دوم » بخش ۴۱ - سؤال کردن مرید از پیر در حقایق فرماید
بسی اسرارها اینجاست با دوست
حقیقت پوست شد با کسوت دوست
عطار » جوهرالذات » دفتر دوم » بخش ۴۱ - سؤال کردن مرید از پیر در حقایق فرماید
در آخر چونکه جانان بینی ای دوست
شود مغز این زمان این کسوت دوست
عطار » جوهرالذات » دفتر دوم » بخش ۴۱ - سؤال کردن مرید از پیر در حقایق فرماید
توئی ای مانده حیران در بر دوست
ترا اینجاست جانان بنگر ای دوست
عطار » مصیبت نامه » بخش چهلم » بخش ۴ - الحكایة و التمثیل
نیست غیر او که دارد غیر دوست
گر حقیقت اوست ره زوهم بدوست
عطار » پندنامه » بخش ۴۵ - در بیان شش چیز که بکار آید
دشمن حق را نباید داشت دوست
بازگشت جمله چون آخر بدوست
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۳
بی عیش و طرب دمی چو برنارد دوست
ناچار زهر غمی بیازارد دوست
گر زانکه غمی برویش آمد چه عجب؟
غم نیز چو من روی نکو دار دوست
شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۶
عشق آمد و شد به جانم اندر تک و پوست
تا کرد مرا تهى و پر کرد ز دوست
اجزاى وجودم همگى پوست گرفت
فانى ز من و بر من و باقى همه دوست