گنجور

 
عطار

شود واصل حجابش دور گردد

به معنی صورت منصور گردد

شود واصل نبیند جز یکی او

حقیقت حق شود کل بیشکی او

از اشترنامه این بهتر نمودم

ز هر دو عالم این برتر نمودم

از اشترنامه و این گرد واصل

وز این هر دو بکن مقصود حاصل

از اشترنامه من این برگزیدم

که در عالم از این بهتر ندیدم

چو اشترنامه و این دو کتابست

ولیکن این در آخر بی حجابست

قطار افتاد معنی همچو اشتر

از آن من میفشانم جوهر و دُرّ

چو معنی در حقیقت بیشمارست

از آن شعرم قطار اندر قطارست

چو معنیّ من اینجا فاش آمد

حقیقت نقش هم نقاش آمد

چو معنیّ من اینجا بود توحید

یکی دیدم گذر کردم ز تقلید

چو معنی بود صورت محو گشته

بجز حق جمله از خاطر بهشته

یکی دید و یکی را راستی یافت

همه ذرّات رادر کاستی یافت

حقیقت در یکی دل بینشان شد

صور بشکست تا کل جان جان شد

حقیقت بود را نابود دید او

تمامت در یکی موجود دید او

یقین دانست کین صورت نماند

عیان جز دید منصورت نماند

یقین دانست کاین نقشی نمودست

ز بهر این همه گفت و شنودست

یقین دانست و ز دیدار کل یافت

اگرچه بیشمار او رنج و ذل یافت

عیان را باز دید از پردهٔ خود

که جویان بود او گم کرده خود

طلب حاصل کند اسرار دلدار

اگر او را نباشد عین پندار

طلب حاصل کند اینجا حقیقت

ولیکن در نمودار شریعت

طلب مقصودها حاصل کند او

ز ناگه مرد را واصل کند او

طلب گر مینباشد کس چه داند

نمود واصلان هر خس چه داند

طلب کن آنچه گم کردی چو عطّار

که از ناگه شود جوهر پدیدار

طلب کن جوهر خود از عیانم

مکن بی تو عیان این جهانم

طلب کن یک زمان فارغ تو منشین

که ناگاهی شوی اینجا به تمکین

طلب را چند قسمت یافت حکمت

ز حکمت بازبینی عین قربت

چو طالب را طلب آمد پدیدار

بیابد او بقدر خویش اسرار

بقدر خود بیابی جوهر دوست

که یکسانست پیشت دشمن و دوست

ز دشمن دوستی کمتر طلب کن

همه آهنگ دل سوی ادب کن

ادب را دوست دار و با ادب باش

بقدر خویش دائم در طلب باش

چه گویم مبتلا و بازمانده

چو گنجشک او به چنگ بازمانده

میان چار طبعی در طبیعت

نرفتی در ره پاک شریعت

رهت باید سپرد اینجا به تحقیق

که تا یابی عیان اینجای توفیق

ره تو بس دراز و مرکبت لنگ

بماندستی عجائب اندر این ننگ

درون تنگنای این جهانی

چو بُز اندر کمر اینجا چه مانی

سگت دنبال و ناگاهت بگیرد

در این حالت بگو کت دست گیرد

زهی نادان پرحیلت چوروباه

که افتاده ز ناگاهان در این چاه

تو روباهی عجب پر مکر و تزویر

نداری آگهی ای پر ز تاخیر

ز مکنت ناگهی دردام افتی

حقیقت بیشکی ناکام افتی

فرومانی عجائب اندر این چاه

تراکردم از این اسرار آگاه

در این چاه بلا مانی بصد درد

حذر زین جایگه میبایدت کرد

در این چاه بلا اندیشهٔ کن

سخن را گوش دار از سر تو تا بن

در این زندان همی چون اوفتادی

بدست خویش سر بر باد دادی

سرت بر باد رفت و میتوانی

که اینجا در نمود خویش مانی

شوی ناگاه بر مانند روباه

بمانی همچو او اندر بُن چاه