گنجور

 
اسدی توسی

برفتند گریان و گرشاسب باز

دگر باره شد با نریمان به راز

بدو گفت کآمد سر امید من

ز دیوار در رفت خورشید من

چو مرگ آمد و کار رفتن ببود

نه دانش نماید نه پرهیز سود

ره پیری و مرگ را باره نیست

به نزد کس این هر دو را چاره نیست

دلم زین به صد گونه ریش اندرست

که راهی درازم به پیش اندرست

به ره باز خواهی که پیدا و راز

نیابد کسی زو گذر بی جواز

یکی شهر نو ساختم چون زرنج

بسی گنج گرد آوردیم به رنج

به تو ماندمش چون من آباد دار

به فرزندمان همچنین یادگار

پس از من چنان کن که پیش خدای

بنازد روانم به دیگر سرای

نگر تا گناهت نباشد بسی

به یزدان ز رنجت ننالد کسی

فرومایه را دار دور از برت

مکن آنکه ننگی شود گوهرت

ازآن ترس کاو از تو ترسان بود

وگر با تو هزمان دگرسان بود

مکن با سخن چین دوروی راز

که نیکت به زشتی برد پاک باز

به کس بیش از اندازه نیکی مکن

که گردد بداندیش بشنو سخن

چو زاندازه تن را فزایی خورش

گرد دردمندی ز بس پرورش

شب و روز بر چار بهره بپای

یکی بهره دین را ز بهر خدای

دگر باز تدبیر و فرجام را

سیم بزم را چارم آرام را

به فرهنگ پرور چو داری پسر

نخستین نویسنده کن از هنر

نویسنده را دست گویا بود

گل دانش از دلش بویا بود

به فرمان نادان مکن هیچ کار

مشو نیز با پارسا باد سار

مده دل به غم تا نکاهد روان

به شادی همی دار تن را جوان

ببخشای بر زیردستان به مهر

برایشان به هر خشم مفروز چهر

که ایشان به تو پاک ماننده اند

خداوند را همچو تو بنده اند

چنان زی که از رشک نبوی به درد

نه عیب آورد عیب جوینده مرد

بود زشت در مرد جوینده رشک

چو دیدار بیماری اندر پزشک

سپیدی به زر اندر آهو بود

اگرچند در سیم نیکو بود

به گیتی چنان آور از دل پناه

که آیی به منزل به هنگام راه

چو دستت رسد دوستان را بپای

که تا در غم آرند مهرت بجای

ز دشمن مدار ایمنی جز به دوست

که بر دشمنت چیرگی هم بدوست

به هر کار مر مهتران را دلیر

مکن کانگهی بر تو گردند چیر

مگردان از آزادگان فرهی

مده ناسزا را بدیشان مهی

به آغالش هرکسی بد مکن

نشانه مشو پیش تیر سخن

مخند ار کسی را سخن نادرست

که گویایی جان نه در دست تست

کرا چهره زشت ار سرشتش نکوست

مکن عیب کآن زشت چهری نه زوست

نکوکار با چهره زشت و تار

فراوان به از نیکوی راستکار

گناهی که بخشیده باشی ز بن

سخن زان دگر باره تازه مکن

چنان زی خردمند و دانا و راد

که تا بر بدت کس نباشند شاد

کرا نیست در دوستی راستی

بیفشان تو از گرد او آستی

مگیر ایچ مزدور را مزد باز

پرستندگان را مپیچ از نیاز

مکن بد که چو کردی و کار بود

پشیمانی از پس نداردت سود

میاسای از اندیشه گونه گون

که دانش ز اندیشه گردد فزون

به کاری که فرجام او ناپدید

مبر دست کآن رای را کس ندید

به هرجای بخشایش از دل میار

نگر تا همی چون کند روزگار

ز یکی ستاند همی هوش و رای

زیکی سر از دیگری دست و پای

برآن کوش کت سال تا بیشتر

بری پایگاه از هنر پیشتر

هنرها به برنایی آور پدید

ز بازی بکش سر چو پیری رسید

به تو هرکسی را که بگذاشتم

نکودارشان همچو من داشتم

بگرد از جهان راه مهرش مپوی

از آن پیشتر کز تو برگردد اوی

چو رخشنده تیغم ز تاری نیام

برآید شود لاله ام زردفام

تن ام را به عنبر بشوی و گلاب

بیا کن تهی گاهم از مشک ناب

بپوشم به جامه بر آیین جم

کفن و آبچین ده به کافور نم

ستودانی از سنگ خارا برآر

ز بیرون بر او نام من کن نگار

به گردم همه جای مجمر بنه

به آتش دمان عود و عنبر بنه

از آن پس در خوابگه سخت کن

دل از دیدنم پاک پردخت کن

ز پوشیده رویان ممان کس به کوی

که بیگانگانشان نبینند روی

شکیب آور از درد و بر من مشیب

که از مهر بسیار بهتر شکیب

به یک مه بمان سوک تا بد گمان

نگوید به مرگم بدی شادمان

زکم توشه هرکس که بینی نژند

اگر پولی و چشمه کندمند

براین هر یکی ده یک از گنج من

هزینه به مردم کن از رنج من

ز زندان درآور کرا نیست خون

رها کن خراج دوساله برون

ز بی آبی آن را که ویران ببود

نشان مرد و ده ساز و کشت و درود

چنان کن که هر کس که آید ز راه

برد توشه زو رایگان سال و ماه

در اندرزنامه سخن هرچه گفت

نبشت و چو جان داشت اندر نهفت

زِ وِی هرچه آمخت از راه دین

بیآموخت فرزند را همچنین