عطار » مختارنامه » باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان » شمارهٔ ۵۰
جانی که به رمز، قصّهٔ جانان گفت
ببرید زبان و بیزبان پنهان گفت
تا کی گویی: «واقعهٔ عشق بگوی!»
چیزی که چشیدنی بود نتوان گفت
عطار » مختارنامه » باب سی و نهم: در صفتِ میان و قدِ معشوق » شمارهٔ ۱
گفتم که «ترا عقل مه تابان گفت»
گفتا که «ز دیوانگی و نقصان گفت»
گفتم که «میان تست این یا مویی»
گفتا که «درین میان سخن نتوان گفت!»
عطار » دیوان اشعار » ترجیعات » شمارهٔ ۲
ساقی سخن از می مغان گفت
دل چون بشنید ترک جان گفت
یک جرعه می و هزار معنی
از عشق به گوش عاشقان گفت
وز گردش جام حسن ساقی
[...]
عطار » الهی نامه » آغاز کتاب » در معراج حضرت رسالت علیه الصلوة والسلام
دگر داود بس راز نهان گفت
سلیمانش بسی شرح و بیان گفت
عطار » الهی نامه » بخش هفتم » (۱۵) سؤال آن مرد از مجنون در باب لیلی
چو دایم نام لیلی میتوان گفت
ز غیری کفرم آید یک زمان گفت
عطار » خسرونامه » بخش ۲ - در نعت سیدالمرسلین خاتم النبیین صلی اللّه علیه و آله و سلم
ثنا و مدح صدری چون توان گفت
که مدح او خداوند جهان گفت
عطار » خسرونامه » بخش ۱۷ - دیدن گل هرمز را در باغ و عاشق شدن
چه سازم میبباید ترک جان گفت
کسی کوکاین سخن با او توان گفت
عطار » خسرونامه » بخش ۲۸ - رسیدن نامهٔ گل به خسرو و زاری کردن او و رفتن در پی گل به اسپاهان
دل غم دیدهٔ او ترک جان گفت
کجا آسان بهترک جان توان گفت
عطار » هیلاج نامه » بخش ۱۱ - جواب منصور در خطاب حق سبحانه و تعالی
شب دوشم همه راز نهان گفت
مرا یکسر یقین اندر بیان گفت
عطار » جوهرالذات » دفتر اول » بخش ۶۵ - در طلب دوست و اعیان کل و گنج حققی یافتن و اسرار امیرالمؤمنین علی کرّم اللّه وجهه در جاة گفتن فرماید
بچاه صورت اینجاگه بیان گفت
درون چاه او راز نهان گفت
عطار » جوهرالذات » دفتر اول » بخش ۸۶ - حکایت کردن از شیخ شبلی در بی نشانی حسین منصور از عالم و در بی نشانی یافتن فرماید
که داند شرح وصفت در بیان گفت
که بتواند بیان هر زبان گفت
عطار » جوهرالذات » دفتر دوم » بخش ۲۶ - تمامی اشیا از یک نور واحدند (ادامه)
سخن اندر یکی تا جاودان گفت
حقیقت خویشتن را جان جان گفت
ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۲۵
دوش این خردم نصیحتی پنهان گفت
در گوش دلم گفت و دلم با جان گفت:
با کس غم دل مگوی زیرا که نماند
یک دوست که با او غم دل بتوان گفت.
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۷
دل آمد و دی به گوش جان گفت
ای نام تو این که مینتان گفت
درنده آنک گفت پیدا
سوزنده آنک در نهان گفت
چه عذر و بهانه دارد ای جان
[...]
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۸
شنیدهام سخنی خوش که پیرِ کنعان گفت
«فِراق یار، نه آن میکند که بتوان گفت»
حدیثِ هولِ قیامت که گفت واعظِ شهر
کنایتیست که از روزگارِ هجران گفت
نشانِ یارِ سفرکرده از کِه پُرسم باز؟
[...]