گنجور

 
عطار

چو یارم این پیامم دوش گفته‌ست

در اسرار با ما دوش سفته است

نیندیشم من از دست و زبانم

اناالحق آینه شرح و بیانم

نیندیشم ز دست و سر به یکبار

ببازم جسم و جان اندر بر یار

مرا تا یار آنجا یار باشد

اناالحق دم به دم دیدار باشد

حقیقت آنکه جانان گفت با من

ز دستم شد در اینجا راه روشن

وگر دانم زبانم راز گوید

اناالحق همچو دستم باز گوید

ز سر تا پای من گوئی در آنجا

حقیقت دوست بگرفته‌ست ما را

ز سر تا پای من بنگر تو مطلق

که بیشک میزند اینجا اناالحق

همه ذرات من حق شد یقین بین

حقیقت نور مطلق شد یقین بین

همه ذرات من جانست امروز

ولیکن بار اعیانست امروز

همه ذرات من در بود بودند

ز حق گفتند و از حق میشنودند

همه ذرات من جان و جهانند

کنون از پرده صورتت جهانند

شب دوشم حقیقت وصل دلدار

نمود و گفت کلی اصل دلدار

شب دوشم همه راز نهان گفت

مرا یکسر یقین اندر بیان گفت

چو خواهد گشت محبوبم به زاری

کنم در عشق شیخا پایداری

چو خواهد گشت محبوبم یقین باز

بگویم راز او با پیش بین باز

بخواهم گفت راز او به یکبار

که خواهد کرد اینجا ناپدیدار

مرا تا او بماند من نمانم

چو بیشک من نمانم او بمانم

حقیقت حق شناسی کرد منصور

به اینجا ناسپاسی کرد منصور

چه باشد حق شناسی جان بدادن

درون جان و دل منت نهادن

دمادم یار می‌آید برِ من

که او آمد حقیقت رهبر من

کنون جانت چو من باشد سخنگوی

از آن برد از سخنگویان سخن گوی

همه گفتارها جان و جهان است

چه گویم گر از این صورت جهانست

نخواهم صورت اینجا گاه دانم

از آن صورت در اینجا در نهانم

چو یار من یقین با صورت آمد

نمود عشق را بی صورت آمد

نماند با من این صورت به آخر

تو بشنو هان ز منصورت به ظاهر

ندارد صورت جانان در اینجا

ولیکن صورت پنهان در اینجا

ندارد صورتی در دید توحید

که یارد مرو را این جایگه دید

که یارد دید جانان بی نشانست

نمود ذات او در جسم و جانست

اگر صورت نبودی او نبودی

نمودی بود بودی و شنودی

سخن او از حقیقت سر اسرار

نگر آنکو در این آمد خبردار

خبر هرگز درین صورت نیابد

حقیقت سر منصورست نیابد

چو صورت رفت ما مانیم و جانان

اگر خواهم بنمائیم جانان

همه در فتنه و ما در بر دوست

حقیقت صورت ما صورت اوست

از این صورت شدم در اصل واصل

حقیقت آمدیم از اصل واصل

منم جان جنید پاک سیرت

یقین میداند این شیخ کبیرت

که من با او ز پیش این راز گفتم

ابا خود کشتن خود باز گفتم

ابا او روز و شب این گفته‌ام من

در اسرار با او سفته‌ام من

ابا او گفته‌ام در ماه و در سال

حقیقت بود خود او را به هر حال

نه چندان بوده‌ام در خدمت او

که او می‌داند اینجا قربت او

که داند بیشکی جز ذات منصور

گدای او بود ذرات منصور

که باشم من که دارالملک شیراز

بر من آمد او از بهر این راز

چه مهمانی کنم من در خور او

که باشد اندر اینجا رهبر او

حقیقت هم سزا و بود باشد

که او در جسم و جان معبود باشد

کنم قربان او پا و سر و دست

که عشق او نباشد از سر دست

کنم قربان او خود را در آنجا

که او از ذات خود بگزید ما را

کنم قربان او خود را حقیقت

که او کل صاحب اسرار شریعت

هزاران جان کنم قربان پایش

به جا آرم در این جاگه وفایش

هزاران جان کنم قربان این دم

که چون او کس ندید از نسل آدم

هزاران جان کنم ایثار اینجا

که من می‌بینمش جانان در اینجا

هزاران جان کنم قربان دیدش

بخاصه در سر گفت و شنیدش

حقیقت شیخ ما را ذات پاکست

دگر صورت فنا گردد چه باکست

مرا کار است با ذاتش در اینجا

که برمی‌خوانم آیاتش در اینجا

مرا کار است با دیدار او کل

که گویم نزد او اسرار او کل

مرا کار است با این پاک اکبر

که هست او سالکان را پیر و رهبر

مرا کار است تا او راز بیند

ز اول تا به آخر باز بیند

جمال کعبهٔ جانست پیدا

حقیقت جان جانانست پیدا

حقیقت کعبهٔ عشاق شیخ است

به معنی و به صورت طاق شیخ است

هزاران کعبه سرگردانِ بودش

حقیقت آفرینش در سجودش

هزاران کعبه سرگردانِ ذاتش

بمانده اندرین عین صفاتش

هزاران دور می‌باید در اسرار

که تا شیخی چنین آید پدیدار

وصال کعبه جانست بیشک

از آن او جان جانانست بیشک

که اصل کعبه باشد اندر اینجا

گشاده بیند او ما را در اینجا

در من زان گشادند از حقیقت

که بسپردم بکل راز شریعت

جنیدا در شریعت کام میران

که خواهد گشت این ترکیب ویران

جنیدا در شریعت بین حقیقت

حقیقت در طبیعت بد شریعت

ره خوف و خطر افتاد دنیا

عجب زیر و زبر افتاد دنیا

تمامت انبیا اینجا هلاکش

کشیدند و شدند در عین آتش

تمامت سالکان کار دیده

شدند اینجا ز عشقش سر بریده

تمامت عارفان در گفت و گویش

تمامت عارفان در جستجویش

همه جانها درین حیرت خرابست

همه دلها از این حسرت کباب است

که داند کاین سپهر کوژ رفتار

چگونه اصل این افتاد در کار

بجز منصور کینجا کار بشناخت

ز عشق دوست بود خویش درباخت

حقیقت شیخ دین اصلم در امروز

ببین بیدست و پا وصلم در امروز

وصال شاه دارد در برابر

منم چون ذره او مانندهٔ خَور

نظر کرده است خور در ذرهٔ خویش

مرا کرده‌ست اینجا غرهٔ خویش

کنون این ذره خورشید است بنگر

حقیقت عین جاوید است بنگر

نباشد مثل این دیگر بیانی

از این خور یاب اندر جان نشانی