گنجور

 
مولانا

دل آمد و دی به گوش جان گفت

ای نام تو این که می‌نتان گفت

درنده آنک گفت پیدا

سوزنده آنک در نهان گفت

چه عذر و بهانه دارد ای جان

آن کس که ز بی‌نشان نشان گفت

گل داند و بلبل معربد

رازی که میان گلستان گفت

آن کس نه که از طریق تحصیل

آموخت ز بانگ بلبلان گفت

صیادی تیر غمزه‌ها را

آن ابروهای چون کمان گفت

صد گونه زبان زمین برآورد

در پاسخ آن چه آسمان گفت

ای عاشق آسمان قرین شو

با او که حدیث نردبان گفت

زان شاهد خانگی نشان کو

هر کس سخنی ز خاندان گفت

کو شعشعه‌های قرص خورشید

هر سایه نشین ز سایه بان گفت

با این همه گوش و هوش مستست

زان چند سخن که این زبان گفت

چون یافت زبان دو سه قراضه

مشغول شد و به ترک کان گفت

وز ننگ قراضه جان عاشق

ترک بازار و این دکان گفت

در گوشم گفت عشق بس کن

خاموش کنم چو او چنان گفت

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۳۶۷ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
غزل شمارهٔ ۳۶۷ به خوانش فاطمه زندی
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
عطار

ساقی سخن از می مغان گفت

دل چون بشنید ترک جان گفت

یک جرعه می و هزار معنی

از عشق به گوش عاشقان گفت

وز گردش جام حسن ساقی

[...]

مولانا

خاموش که گفتنی نتان گفت

رازش باید ز راه جان گفت

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه