فصیحی هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۰
میآید از سیر جگر آهم گلستان در بغل
یاس و تمنا در نفس امید و حرمان در بغل
ز آنسان که طفلان چمن دزدند گل از باغبان
آهم کند گلهای داغ از سینه پنهان در بغل
زین پیشتر گل میفشاند از خنده چاک سینهام
[...]
سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۴۹
دارم دلی همچون جرس، پیوسته نالان در بغل
از داغ بر احوال خود، صد چشم گریان در بغل
کی از چمن یاد آورم من کز خیال روی او
چون حلقهٔ زلف بتان، دارم گلستان در بغل
صد چاک افتد همچو گل بر جیب من از هر نسیم
[...]
صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲۷۳
ای از رخت هر خار را سامان بستان در بغل
هر ذره را از داغ تو خورشید تابان در بغل
هر حلقه زلف ترا صد ملک چین درآستین
هر پرده چشم ترا صد کافرستان در بغل
کی چشم گستاخ مرا راه تماشا می دهد
[...]
قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۲
دارم دلی، اما چه دل، صدگونه حرمان در بغل
چشمی و خون در آستین، اشکی و طوفان در بغل
باد صبا از کوی تو، گر بگذرد سوی چمن
گل غنچه گردد، تا کند بوی تو پنهان در بغل
نازم خدنگ غمزه را، کز لذت آزار او
[...]
قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۵
میآیم از طوف حرم، بتخانه پنهان در بغل
زنار راهب بر میان، ناقوس گبران در بغل
هرچند صید لاغرم، انکار قتل من مکن
کز غمزهات دارد دلم، صد زخم پیکان در بغل
مژگان ز لخت دل کند، هر لحظه پر گل دامنم
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۸
هر تار مژگانم بود موجیّ و عمّان در بغل
هر قطرة اشکم بود نوحیّ و طوفان در بغل
خوش مضطرب میآید از کوی تو باد صبحدم
دارد مگر بویی از آن زلف پریشان در بغل
هر شب چو گل چاک افکنم در جیب و روز از بیم کس
[...]
سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۷
دارم ز دست داغ دل سامانیان در بغل
دریای خون در آستین گرداب عمان در بغل
عمریست تیرش را به دل از غیر پنهان کرده ام
ترسم که آخر گل کند چون غنچه پیکان در بغل
از فکر روی و زلف او دارد دل من روز و شب
[...]
جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۱۶
دارد دلم مهر علی از بس که پنهان در بغل
هر ذرهٔ خاکم بود خورشید تابان در بغل
باشد دبستان ترا کیفیت صحن چمن
چون غنچه طفلی هر طرف جزو گلستان در بغل
سیلاب اشکم را بود در موج خیز هجر او
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۲۹
ای از خرامت نقش پا خورشید تابان در بغل
از شوخی گرد رهت عالم گلستان در بغل
ابرویت از چین جبین زه کرده قوس عنبرین
چشم از نگاه شرمگین شمشیر بران در بغل
بی رویت از بس مو به مو توفانطراز حسرتم
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۳۰
عمریست چون گل میروم زین باغ حرمان در بغل
از رنگ دامن برکمر، از بو گریبان در بغل
مجنون و ساز بلبلان، لیلی و ناز گلستان
من با دل داغ آشیان طاووس نالان در بغل
ای اشکریزان عرق تدبیر عرض خلوتی
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۳۱
محو جنون ساکنم شور بیابان در بغل
چون چشم خوبان خفتهام ناز غزالان در بغل
نی غنچه دیدم نی چمن نی شمع خواندم نی لگن
گل کردهام زین انجمن دل نام حرمان در بغل
عمریست از آسودگی پا در رکاب وحشتم
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۳۲
میآید از دشت جنون گردم بیابان در بغل
توفان وحشت در قدم فوج غزالان در بغل
سودایی داغ تو را از شام نومیدی چه غم
پروانهٔ بزم وفا دارد چراغان در بغل
از وحشت این تنگنا هرکس به رنگی میرود
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۹
دارم دلی صد بحر خون زان تیر مژگان در بغل
هر دم هزارش موجه و هر موجه طوفان در بغل
خوش میطپد در بر دلم پیکی همانا میرسد
پیغام دلبر بر لب و مکتوب جانان در بغل
خوش آنکه با آن مهشبی گلدشت مهتابی کند
[...]
هاتف اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵
کردهاست یا قاصد نهان مکتوب جانان در بغل
یا درجی از مشک ختن کرده است پنهان در بغل
در مصر یوسف زینهار آغوش مگشا بهر کس
یکبار دیگر گیردت تا پیر کنعان در بغل
حزین لاهیجی » غزلیات » شمارهٔ ۶۱۳
ای از رخت مشاطه را، صد چشم حیران در بغل
مانند صبح آیینه را خورشید تابان در بغل
هندوی خالت را بود چین و ختن زیر نگین
زنّار زلفت را بود، صد کافرستان در بغل
لعل قدح نوش تو را، میخانهها در آستین
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۰
دارد بت نازک دلم صد جان به قربان در بغل
هر تار کفر زلف او پیچیده ایمان در بغل
تا آسمان ها می رسد فیض از قد و بالای او
دارد چمن از سایه اش سرو خرامان در بغل
صبح بناگوشش کند صد کار روز حشر را
[...]
غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۹
گفتم ز شادی نبودم گنجیدن آسان در بغل
تنگم کشید از سادگی در وصل جانان در بغل
نازم خطر ورزیدنش وان هرزه دل لرزیدنش
چینی به بازی بر جبین دستی به دستان در بغل
آه از تنک پیراهنی کافزون شدش تردامنی
[...]
صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۴
ویرانه تن را بود گنجینه جان در بغل
اسکندرست این خاک و آب آیینه پنهان در بغل
یار آمد از بخت رهی در کوی من با فرهی
خورشید بر سرو سهی ناهید تابان در بغل
ماه بهشتی روی من تابید در مشکوی من
[...]
طغرل احراری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۱
عالمی از روی او دارد گلستان در بغل
بر رخش نظاره را باشد چراغان در بغل
از سواد جعد زلفش هر زمان بر لوح دل
نسخه آشفتهای دارم پریشان در بغل
توشه لخت جگر کافی بود عشاق را
[...]
طغرل احراری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۲
ای از بهار عارضت نظاره را جان در بغل
آیینه دارد از رخت جوش چراغان در بغل!
فریاد عاشق کی کند در گوش معشوقش اثر؟!
بلبل ندارد در چمن جز آه و افغان در بغل!
ای دیده در بزم ادب مغرور آسایش مشو
[...]