گنجور

 
فصیحی هروی

می‌آید از سیر جگر آهم گلستان در بغل

یاس و تمنا در نفس امید و حرمان در بغل

ز آن‌سان که طفلان چمن دزدند گل از باغبان

آهم کند گلهای داغ از سینه پنهان در بغل

زین پیشتر گل می‌فشاند از خنده چاک سینه‌ام

پژمرده کرد این لاله را تبهای حرمان در بغل

من در سجود بت ولی لبریز استغفار دل

دامان ز نعمت موج‌زن دریای کفران در بغل

گر من بمیرم ای نگه از گلستانش وامیا

ترسم کشد ناگه ترا گستاخ مژگان در بغل

از چین زلفی می‌رسم سودایی وآشفته‌سر

یک کعبه بت در آستین یک دیر ایمان در بغل

دل را پرستم ار بود زیبا پرستش جز ترا

کان غنچه از شاخ وفا روییده پیکان در بغل

داغم ولی از وصل من نشکفت آغوش دلی

روزی مگر گیرد مرا تابوت خندان در بغل

هم‌زاد ناموس غمم زآنم فصیحی پرورد

زخم شهیدان درکفن خاک شهیدان در بغل