گنجور

 
بیدل دهلوی

ای از خرامت نقش پا خورشید تابان در بغل

از شوخی‌ گرد رهت عالم‌ گلستان در بغل

ابرویت از چین جبین زه‌ کرده قوس عنبرین

چشم از نگاه شرمگین شمشیر بران در بغل

بی رویت از بس مو به مو توفان‌طراز حسرتم

چون ابر دارد سایه‌ام یک چشم‌ گریان در بغل

دل را خیال نرگست برداشت آخر از میان

صحرا ز گرد وحشیان پیچیده دامان در بغل

حیرت رموز جلوه‌ای بر روی آب آورده است

آیینه دارد ناکجا تمثال پنهان در بغل

دیوانهٔ ما را دلی در سینه نتوان یافتن

دارد شراری یادگار از سنگ طفلان در بغل

می‌خواست از مهد جگر بر خاک غلتد بی‌رخت

برداشت طفل اشک را چون دایه مژگان در بغل

هستی ندارد یک شرر نور شبستان طرب

این صفحه‌ گر آتش زنی یابی‌ چراغان در بغل

عشق از متاع این و آن مشکل‌ که آراید دکان

آخر خریدار تو کو ای ‌کفر و ایمان در بغل

کو خلوت و کو انجمن در فکر خود دارم وطن

چون شمع سر تا پای من دارد گریبان در بغل

چشمی اگر مالیده‌ام زین باغ بیرون چیده‌ام

وحشت‌کمین خوابیده‌ام چون غنچه دامان در بغل

در وادی‌ای کز شوق او بیدل ز خود من رفته‌ام

خوابیده هر نقش قدم بگذشت جولان در بغل