سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۲۸
هر که بر خود درِ سؤال گشاد
تا بمیرد، نیازمند بوَد
آز بگذار و پادشاهی کن
گردنِ بیطمع بلند بوَد
سعدی » گلستان » باب چهارم در فواید خاموشی » حکایت شمارهٔ ۱
هنر به چشم عداوت بزرگتر عیب است
گل است سعدی و در چشم دشمنان خار است
سعدی » گلستان » باب چهارم در فواید خاموشی » حکایت شمارهٔ ۱
نورِ گیتیفروزِ چشمهٔ هور
زشت باشد به چشمِ موشکِ کور
سعدی » گلستان » باب چهارم در فواید خاموشی » حکایت شمارهٔ ۲
مگوی اندُهِ خویش با دشمنان
که لاحَوْل گویند شادیکنان
سعدی » گلستان » باب چهارم در فواید خاموشی » حکایت شمارهٔ ۳
نشنیدی که صوفییی میکوفت
زیرِ نعلینِ خویش میخی چند؟
آستینش گرفت سرهنگی
که: بیا نعل بر ستورم بند
سعدی » گلستان » باب چهارم در فواید خاموشی » حکایت شمارهٔ ۴
آن کس که به قرآن و خبر زو نرهی
آن است جوابش که: جوابش ندهی
سعدی » گلستان » باب چهارم در فواید خاموشی » حکایت شمارهٔ ۶
سخن گرچه دلبند و شیرین بود
سزاوارِ تصدیق و تحسین بود
چو یک بار گفتی، مگو باز پس
که حلوا چو یک بار خوردند، بس
سعدی » گلستان » باب چهارم در فواید خاموشی » حکایت شمارهٔ ۷
سخن را سر است اى خردمند و بُن
میاور سخن در میانِ سخُن
خداوندِ تدبیر و فرهنگ و هوش
نگوید سخن، تا نبیند خموش
سعدی » گلستان » باب چهارم در فواید خاموشی » حکایت شمارهٔ ۸
نه هر سخن که برآید، بگوید اهلِ شناخت
به سرِّ شاه سر خویشتن نشاید باخت
سعدی » گلستان » باب چهارم در فواید خاموشی » حکایت شمارهٔ ۹
خانهای را که چون تو همسایه است
ده درم سیمِ بد عیار ارزد
لکن امّیدوار باید بود
که پس از مرگِ تو هزار ارزد
سعدی » گلستان » باب چهارم در فواید خاموشی » حکایت شمارهٔ ۱۰
امیدوار بوَد آدمى به خیرِ کسان
مرا به خیرِ تو امّید نیست، شر مرسان
سعدی » گلستان » باب چهارم در فواید خاموشی » حکایت شمارهٔ ۱۱
تو بر اوجِ فلک چه دانى چیست؟
که ندانى که در سرایت کیست؟
سعدی » گلستان » باب چهارم در فواید خاموشی » حکایت شمارهٔ ۱۲
از صحبت دوستی به رنجم
که اخلاق بَدَم، حَسَن نماید
عیبم هنر و کمال بیند
خارم گل و یاسمن نماید
کو دشمنِ شوخچشم ِ ناپاک
[...]
سعدی » گلستان » باب چهارم در فواید خاموشی » حکایت شمارهٔ ۱۳
به تیشه کس نخراشد ز روی خارا گل
چنان که بانگ درشت تو میخراشد دل
سعدی » گلستان » باب چهارم در فواید خاموشی » حکایت شمارهٔ ۱۴
گر تو قرآن بر این نمط خوانی
ببری رونق مسلمانی
سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱
هر که سلطان مرید او باشد
گر همه بد کند نکو باشد
و آن که را پادشه بیندازد
کسش از خیلخانه ننوازد
سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱
کسی به دیده انکار اگر نگاه کند
نشان صورت یوسف دهد به ناخوبی
و گر به چشم ارادت نگه کنی در دیو
فرشتهایت نماید به چشم کروبی
سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۲
خواجه با بندهٔ پری رخسار
چون در آمد به بازی و خنده
نه عجب کاو چو خواجه حکم کند
واین کشد بار ناز چون بنده
سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۳
هر کجا سلطان عشق آمد نماند
قوّت بازوی تقوی را محل
پاکدامن چون زید بیچارهای
اوفتاده تا گریبان در وحل
سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۳
کوته نکنم ز دامنت دست
ور خود بزنی به تیغ تیزم
بعد از تو ملاذ و ملجائی نیست
هم در تو گریزم ار گریزم