گنجور

 
سعدی

خطیبی کَریه‌الصّوت خود را خوش‌آواز پنداشتی و فریادِ بیهده برداشتی. گفتی نَعیبِ غُرابَ‌الْبَیْن در پردهٔ اَلحانِ اوست، یا آیتِ «اِنَّ اَنْکَرَ الْاَصْواتِ» در شأنِ او.

اِذا نَهَقَ الْخَطیبُ اَبُوالْفَوارِسْ

لَهُ شَغَبٌ یَهُدُّ اصْطَخْرَ فٰارِسْ

مردمِ قَرْیه به علّتِ جاهی که داشت، بَلیّتش می‌کشیدند و اذیّتش را مصلحت نمی‌دیدند. تا یکی از خُطبایِ آن اقلیم که با او عِداوتی نهانی داشت، باری به پرسش آمده بودش؛ گفت: تو را خوابی دیده‌ام، خیر باد. گفتا: چه دیدی؟ گفت: چنان دیدمی که تو را آواز خوش بود و مردمان از اَنْفاسِ تو در راحت.

خطیب اندر این لَختی بیندیشید و گفت: این مبارک خواب است که دیدی که مرا بر عیب خود واقف گردانیدی. معلوم شد که آوازِ ناخوش دارم و خلق از بلند خواندنِ من در رنج. توبه کردم کز این پس خطبه نگویم مگر به آهستگی.

از صحبت دوستی به رنجم

که اخلاق بَدَم، حَسَن نماید

عیبم هنر و کمال بیند

خارم گل و یاسمن نماید

کو دشمنِ شوخ‌چشم ِ ناپاک

تا عیبِ مرا به من نماید؟