گنجور

عارف قزوینی » تصنیف‌ها » شمارهٔ ۱۵

 

ترک چشمش ار فتنه کرد راست

بین دو صد از این (خدا) فتنه، فتنه خواست

(خدا فتنه خواست)

ای صبا زبردست را بگوی

دست دیگری (خدا) روی دست‌هاست

[...]

عارف قزوینی
 

عارف قزوینی » تصنیف‌ها » شمارهٔ ۱۶ - چه شورها

 

چه شورها که من به پا، ز شاهناز می‌کنم

در شکایت از جهان، به شاه باز می‌کنم

جهان پر از غم دل از (جهان پر از غم دل از) زبان ساز می‌کنم (می‌کنم)

ز من مپرس چونی، دلی چو کاسۀ خونی

ز اشک پرس که افشا نمود راز درونی

[...]

عارف قزوینی
 

عارف قزوینی » تصنیف‌ها » شمارهٔ ۱۷

 

بماندیم ما، مستقل شد ارمنستان

(ارمنستان ارمنستان شد ارمنستان)

زبردست شد، زیردست زیردستان

(دستان زیردستان زیردستان)

اگر ملک جم شد خراب، گو به ساقی

[...]

عارف قزوینی
 

عارف قزوینی » تصنیف‌ها » شمارهٔ ۲۰

 

امشب از آسیا، اروپا رفتی

غلط کردی که بی ما آنجا رفتی

الهی دختر گیوار بمیره

ما را تنها گذشتی، جلفا رفتی

(ما را تنها گذاشتی، جلفا رفتی)

عارف قزوینی
 

عارف قزوینی » تصنیف‌ها » شمارهٔ ۲۱

 

جان برخی آذربایجان باد

این مهدِ زردشت، مهدامان باد

(مهدامان باد)

هر ناکست کو عضو فلج گفت

عضوش فلج گو، لالش زبان باد

[...]

عارف قزوینی
 

عارف قزوینی » تصنیف‌ها » شمارهٔ ۲۴

 

از خراسان در اعصار

شد دو نار پدیدار

هر دو با روح سرشار

روح آن شاد، زنده این باد

روح آن شاد، زنده این باد

[...]

عارف قزوینی
 

عارف قزوینی » تصنیف‌ها » شمارهٔ ۲۵ - گریه کن

 

گریه کن که گر سیل خون گری ثمر ندارد

ناله ای که ناید ز نای دل اثر ندارد

هر کسی که نیست اهل دل ز دل خبر ندارد

دل ز دست غم مفر ندارد

دیده غیر اشک تر ندارد

[...]

عارف قزوینی
 

عارف قزوینی » تصنیف‌ها » شمارهٔ ۲۶

 

ای دست حق پشت و پناهت بازآ

چشم آرزومند نگاهت بازآ

وی تودۀ ملت سپاهت بازآ

قربان کابینۀ سیاهت بازآ

سرخ و سفید و سبز و زرد و آبی

[...]

عارف قزوینی
 

عارف قزوینی » تصنیف‌ها » شمارهٔ ۲۷

 

تا رخت مقید نقاب است

دل چو پیچه ات به پیچ و تاب است

مملکت چو نرگست خراب است

چارۀ خرابی انقلاب است

یا درستی اندر انتخاب است

[...]

عارف قزوینی
 

عارف قزوینی » تصنیف‌ها » شمارهٔ ۲۸ - مارش خون

 

خون چو سرچشمۀ آب حیات است

پیش خون نقش هر رنگ مات است

خون مدیر حیات و ممات است

خون فقط خضر راه نجات است

رنگ خون رنگ میمون مینوست

[...]

عارف قزوینی
 

عارف قزوینی » تصنیف‌ها » شمارهٔ ۲۹ - مارش جمهوری

 

روی دلکش، موی دیجور

روی اندر موی، مستور

دست کز این غرفه این حور

کو کشد جز دست جمهور

ساقی از این دور خسته

[...]

عارف قزوینی
 

عارف قزوینی » تصنیف‌ها » شمارهٔ ۳۱

 

«ژیان» هاف هافو شو هاف کن ببینم

برای هاف سینه صاف کن ببینم

پس از هاف هاف شد هاف با قرائت

ادا از مخرجِ ناف کن ببینم

ژیان هاف...

[...]

عارف قزوینی
 

عارف قزوینی » تصنیف‌ها » شمارهٔ ۳۲ - باد خزانی

 

باد خزانی، زد ناگهانی، کرد آنچه دانی

برهم زد ایّام نشاط و روزگار کامرانی

ظلم خزان کرد، با گلستان کرد، دانی چه سان کرد؟

آنسان که من کردم،به دور زندگی با زندگانی

چو من فراری، بلبل به خواری، با سوگواری

[...]

عارف قزوینی
 

عارف قزوینی » تصنیف‌ها » شمارهٔ ۳۴

 

بهار نو رسید

گل ار بستان دمید

ای گلعذار! نه وقت خواب است

ای رویت صبح عید

در این عید سعید

[...]

عارف قزوینی
 

عارف قزوینی » تصنیف‌ها » شمارهٔ ۳۵

 

بهار دلکش رسید و دل به جا نباشد

از اینکه دلبر دمی به فکر ما نباشد

در این بهار ای صنم بیا و آشتی کن

که جنگ و کین با من حزین روا نباشد

صبحدم بلبل، بر درخت گل، به خنده می‌گفت:

[...]

عارف قزوینی
 

عارف قزوینی » تصنیف‌ها » شمارهٔ ۳۶

 

باد صبا بر گل گذر کن

(گل گذر کن، گل گذر کن)

از حال گل ما را خبر کن

ای نازنین، ای مه جبین

با مدعی کمتر نشین

[...]

عارف قزوینی
 

عارف قزوینی » دیوان اشعار » دردریات (مطایبه‌ها) » شمارهٔ ۴ - پدر نامه عارف

 

بار آورندهٔ شَجَرِ بی‌ثمر پدر

ای زندگانیت همه با دردسر پدر

ای مایهٔ فلاکت و خون جگر پدر

ای تربیت کنندهٔ اولاد خر پدر

ای کرده چاک دامن ناموس مادرم

[...]

عارف قزوینی
 

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۹۴ - در محرم

 

در مُحَرَّم اهلِ ری خود را دگرگون می‌کنند

از زمین آه و فغان را زیب گردون می‌کنند

گاه عریان گشته با زنجیر می‌کوبند پشت

گه کفن پوشیده فرق خویش پُرخون می‌کنند

گاه بگشوده گریبان‌، روز تا شب سینه را

[...]

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » قطعات » شمارهٔ ۷۰ - این هم نماند

 

نماند درد و درمان هم نماند

نماند وصل و هجران هم نماند

بهارا غم مخورکاندر زمانه

نماند عیش و خذلان هم نماند

به تهران در منال ازیاد استخر

[...]

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » منظومه‌ها » آیینۀ عبرت » بخش اول - از کیومرث تا سربداران

 

پاسبانا تا به چند این مستی و خواب گران

پاسبان‌را نیست‌ خواب،‌از خواب‌ سر بردار، هان‌!

گلهٔ خود را نگر بی‌پاسبان و بی‌شبان

یک‌طرف گرگ دمان و یک‌طرف شیر ژیان

آن ز چنگ این رباید طعمه‌، این از چنگ آن

[...]

ملک‌الشعرا بهار
 
 
۱
۳۵
۳۶
۳۷
۳۸
۳۹
۴۳