گنجور

 
عارف قزوینی

بماندیم ما، مستقل شد ارمنستان

(ارمنستان ارمنستان شد ارمنستان)

زبردست شد، زیردست زیردستان

(دستان زیردستان زیردستان)

اگر ملک جم شد خراب، گو به ساقی

(گو به ساقی تو باش باقی تو باش باقی)

صبوحی بده زان شراب شب به مستان

(بده به مستان، بده به مستان)

بس است ما را هوای بستان

که گل دو روز است در گلستان

بده می که دنیا دو روز بیشتر نیست

مخور غم که ایران ز ما خرابتر نیست

بد آن ملتی کز خرابیش خبر نیست

(جانم خبر نیست)

آه که گر آه پر بگیرد

دامن هر خشک و تر بگیرد

بی خبران را خبر رسانید

ز شان بر ما خبر بگیرد

**********

ز دارالفنون به جز جنون نداریم

معارف نه، مالیه نی، قشون نداریم

برفت حس ملت آن چنان که گوئی

به تن جان به جان رگ به رگ خون نداریم

به غیر عشق جنون نداریم

چه خون توان خورد که خون نداریم

نداریم اگر هیچ، هیچ غم نداریم

ز اسباب بدبختی هیچ کم نداریم

وجودی که باشد به از عدم نداریم

پند پدر گر پسر بگیرد

دامن فضل و هنر بگیرد

ما ز نیاکان نشان چه داریم؟

تا که ز ما آن دگر بگیرد

به سر نی کله لیک فوج فوج سردار

به هر ده یراغ اسب بین شر و سالار

ز دربار دولت پی فروش هر روز

لقب با جوال می‌برند خرک‌وار

پسر اگر شام شب نداریم

چه بد است از لقب نداریم

تهی‌تو به سان دهل پر از صداییم

همه شاه وارث چه باک اگر گداییم