گنجور

 
عارف قزوینی

ای دست حق پشت و پناهت بازآ

چشم آرزومند نگاهت بازآ

وی تودۀ ملت سپاهت بازآ

قربان کابینۀ سیاهت بازآ

سرخ و سفید و سبز و زرد و آبی

پشت گلی و قهوه‌ای، عنابی

یک رنگ ثابت زین میان کی یابی؟

ای نقش هستی خیرخواهت بازآ

بازآ که شد باز،

با دزد دمساز،

یک عده غماز

کرسی‌نشین دور از بساط بارگاهت بازآ

کابینۀ اشراف جز ننگی نیست

این رنگ‌ها غیر نیرنگی نیست

دانند بالای سیه رنگی نیست

قربان آن رنگ سیاهت بازآ

از گرگ ایران پاره کن تا اشرار

دلال تا یوسف‌فروش دربار

از دزد تا یعقوب آل قاجار

افتاده در زندان چاهت بازآ

کردی تو رسوا،

هر فرقه‌ای را،

شیخ و مکلا

شد سیلی‌خور طرف کلاهت بازآ

این آن قوام‌السلطنه است ایمن شد

زن بود در کابینه مردافکن شد

اسکندر اشراف بنیان‌کن شد

ای آه دل‌ها خضر راهت بازآ

چون افعی زخمی رها شد بد شد

گرگ از تله پا در هوا شد بد شد

روبه گریزان از بلا شد بد شد

جز این دگر نبود گناهت بازآ

ز اشراف بی‌حس،

ز اشرار مجلس،

ما با مدرس

سازیمشان قربانیان خاک راهت بازآ

ایران سراسر پایمال از اشراف

آسایش و جاه و جلال از اشراف

دلالی نفت شمال از اشراف

ای بی‌شرف گیری گواهت بازآ

کابینه‌ات از آن سیه شد نامش

هر روسیاهی را تو بودی دامش

بر هم زدی دست بد ایامش

منحل شد از چند اشتباهت بازآ

بذری فشاندی،

تخمی نشاندی،

رفتی نماندی

بازآ که تا گل روید از خرّم گیاهت بازآ