گنجور

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۲

 

نگه کن زده صف دو انبوه لشکر

یکی را یکی ایستاده برابر

نه آن جای این را نه این جای آن را

بگردند هردو به هردو صف اندر

به دو سوی صف دو برادر مبارز

[...]

ناصرخسرو
 

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۳

 

پند بدادمت من، ای پور، پار

چون بگزیدی تو بر آن نور نار؟

غره مشو گرچه نیابد همی

بی تو نه بهرام و نه شاپور پار

پشت گران‌بار تو اکنون شده‌است

[...]

ناصرخسرو
 

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۴

 

نشنوده‌ای که دید یکی زیرک

زردآلوی فگنده به کو اندر

چو یافتش مزه ترش و ناخوش

وان مغز تلخ باز بدو اندر

گفتا که «هر چه بود به دلت اندر

[...]

ناصرخسرو
 

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۵

 

ای کهن گشته تن و دیده بسی نعمت و ناز

روز ناز تو گذشته‌است بدو نیز مناز

ناز دنیا گذرنده است و تو را گر بهشی

سزد ار هیچ نباشد به چنین ناز نیاز

گر بدان ناز تو را باز نیاز است امروز

[...]

ناصرخسرو
 

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۶

 

ای تو را آروزی نعمت و ناز

آز کرده عنان اسپ نیاز

عمرت از تو گریزد از پس آز

تو همی تاز در نشیب و فراز

بر در بخت بد فرود آید

[...]

ناصرخسرو
 

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۷

 

کسی پر خانه دشتی دید هرگز

نه دیوار و نه در بل پست و موجز؟

دو لشکر صف‌زده در خانه‌هاشان

پس هر لشکری یکی مجاهز

وزیر و شاه و پیلان و سواران

[...]

ناصرخسرو
 

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۸

 

ای خداوند این کبود خراس

صد هزاران تو را ز بنده سپاس

که به آل رسول خویش مرا

برهاندی از این رمهٔ نسناس

تا متابع بوم رسول تو را

[...]

ناصرخسرو
 

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۹

 

ای بسته‌ی خود کرده دل خلق به ناموس

ز اندیشه تو را رفته به هر جانب جاسوس

اثبات یقین تو به معقول چه سود است ؟

چون نیست یقین نفی گمان تو به محسوس

تا چند سخن گویی از حق و حقیقت؟

[...]

ناصرخسرو
 

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۰

 

مرد را خوار چه دارد؟ تن خوش خوارش

چون تو را خوار کند چون نکنی خوارش ؟

هر که او انده و تیمار تو را کوشد

تو بخیره چه خوری انده و تیمارش؟

تن همان خاک گران سیه است ار چند

[...]

ناصرخسرو
 

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۱

 

ای متحیر شده در کار خویش

راست بنه بر خط پرگار خویش

خرد شکستی به دبوس طمع

در طلب تا و مگر تار خویش

در طلب آنچه نیامد به دست

[...]

ناصرخسرو
 

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۲

 

پشتم قوی به فضل خدای است و طاعتش

تا دررسم مگر به رسول و شفاعتش

پیش خدای نیست شفیعم مگر رسول

دارم شفیع پیش رسول آل و عترتش

با آل او روم سوی او هیچ باک نیست

[...]

ناصرخسرو
 

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۳

 

چه بود این چرخ گردان را که دیگر گشت سامانش؟

به بستان جامهٔ زربفت بدریدند خوبانش

منقش جامه‌هاشان را که‌شان پوشید فروردین

فرو شست از نگار و نقش ماه مهر و آبانش

همانا با خزان گل را به بستان عهد و پیمان بود

[...]

ناصرخسرو
 

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۴

 

نگذاشت خواهد ایدرش

بر رغم او صورت گرش

جز خاک هرگز کی خورد

آن را که خاک آمد خورش

فرزند این دهر آمده‌است

[...]

ناصرخسرو
 

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۵

 

صعب‌تر عیب جهان سوی خرد چیست ؟ فناش

پیش این عیب سلیم است بلاها و عناش

گر خردمند بقا یافتی از سفله جهان

همه عیبش هنرستی سوی دانا به بقاش

فتنه ز آن است برو عامه که از غفلت و جهل

[...]

ناصرخسرو
 

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۶

 

چون گشت جهان را دگر احوال عیانیش؟

زیرا که بگسترد خزان راز نهانیش

بر حسرت شاخ گل در باغ گوا شد

بیچارگی و زردی و کوژی و نوانیش

تا زاغ به باغ اندر بگشاد فصاحت

[...]

ناصرخسرو
 

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۷

 

گردش این گنبد و مکر و دهاش

گرد بر آرد همی از اولیاش

کینه نجوید مگر از دوستان

برچه نهادی تو الهی بناش؟

گرچه جفا دارد با عاقلان

[...]

ناصرخسرو
 

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۸

 

بفریفت این زمان چو آهرمنش

تا همچو موم نرم کند آهنش

هرکو به گرد این زن پرمکر گشت

گر ز آهنست نرم کند گردنش

گر خیر خیر کرد نخواهی ستم

[...]

ناصرخسرو
 

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۹

 

وبال است بر مرد عمر درازش

چو عمر درازش فزود اندر آزش

سوی چشمهٔ شوربختی شتابد

کرا آز باشد دلیل و نهازش

هر آن ناز کغاز او آز باشد

[...]

ناصرخسرو
 

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۰

 

هر کس به نسب نیک ندانی و به آلش

بر نسبت او نیست گوا به ز فعالش

زیرا که درختی که مر او را نشناسند

بارش خبر آرد که چه بوده است نهالش

قول تو چه بار است و تو پربار درختی

[...]

ناصرخسرو
 

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۱

 

ای خفته همه عمر و شده خیره و مدهوش

وز عمر و جهان بهرهٔ خود کرده فراموش

هر گه که همیشه دل تو بیهش و خفته است

بیدار چه سود است تو را چشم چو خرگوش؟

این دهر نهنگ است، فرو خواهد خوردنت

[...]

ناصرخسرو
 
 
۱
۳۵
۳۶
۳۷
۳۸
۳۹
۳۷۶