گنجور

 
ناصرخسرو

ای بسته‌ی خود کرده دل خلق به ناموس

ز اندیشه تو را رفته به هر جانب جاسوس

اثبات یقین تو به معقول چه سود است ؟

چون نیست یقین نفی گمان تو به محسوس

تا چند سخن گویی از حق و حقیقت؟

آب حیوان جویی در چشمه‌ی مطموس !؟

گر رای تو کفر است مکن پیدا ایمان

ور جای تو دیر است مزن پنهان ناقوس

ای آنکه همه زرقی در فعل چو روباه،

وی آنکه همه رنگی در وصف چو طاووس

تا کی روی آخر ز پی حج به زیارت ؟

از طوس سوی مکه، وز مکه سوی طوس؟

چون نیست ز کان علت مقصود، پس ای دوست

چه مکه و چه کعبه و چه طوس و چه طرطوس ؟