گنجور

 
ناصرخسرو

ای بسته‌ی خود کرده دل خلق به ناموس

ز اندیشه تو را رفته به هر جانب جاسوس

اثبات یقین تو به معقول چه سود است ؟

چون نیست یقین نفی گمان تو به محسوس

تا چند سخن گویی از حق و حقیقت؟

آب حیوان جویی در چشمه‌ی مطموس !؟

گر رای تو کفر است مکن پیدا ایمان

ور جای تو دیر است مزن پنهان ناقوس

ای آنکه همه زرقی در فعل چو روباه،

وی آنکه همه رنگی در وصف چو طاووس

تا کی روی آخر ز پی حج به زیارت ؟

از طوس سوی مکه، وز مکه سوی طوس؟

چون نیست ز کان علت مقصود، پس ای دوست

چه مکه و چه کعبه و چه طوس و چه طرطوس ؟

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سیدای نسفی

بیرون چو رود شمع من از خانه فانوس

آیند چو پروانه حریفان پی پابوس

گیرم سر راه وی و گویم به صد افسوس

رفتن به چه ماند بر خرامیدن طاووس

صفی علیشاه

گر مشت زدی بر سر و کتفی پی‌ناموس

می‌شد به زمین تاه تن مرد چو فانوس

گر خصم بدش زهره گیو و فر کاوس

از هستی خود بود در آن هائله مایوس

حاجب شیرازی

ما را نبود شکوه ز آلمان گله از روس

گر، روس زما برد بسی کشور محروس

لیکن همه ایران بود از مردم ایران

وز، یاد برفت آن همه عرض آن همه ناموس

روزی که بود صلح، جهان دار و جهانگیر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه