گنجور

 
ناصرخسرو

مرد را خوار چه دارد؟ تن خوش خوارش

چون تو را خوار کند چون نکنی خوارش ؟

هر که او انده و تیمار تو را کوشد

تو بخیره چه خوری انده و تیمارش؟

تن همان خاک گران سیه است ار چند

شاره زربفت کنی قرطه و شلوارش

تن تو خادم این جان گرانمایه است

خادم جان گرانمایه همی دارش

گر نخواهی که تو را خوار و زبون گیرد

برتر از قدرش و مقدارش مگذارش

تن درخت است و خرد بار و، دروغ و مکر

خس و خار است، حذر کن ز خس و خارش

خار و خس بفگن از این شهره درخت ایرا

کز خس و خار نیابی مزه جز خارش

یار خرماست یکی خار، بتر یاری

یار بد عار بود دایم بر یارش

یار بد خار توست، ای پسر، از یارت

دور باش و به جز از خار مپندارش

یار چون خار تو را زود بیازارد

گر نخواهی که بیازاری مازارش

هر که با اوت همی صحبت رای آید

بر رس، ای پور، نخست از ره و رفتارش

سیرت خوب طلب باید کرد از مرد

گرچه خوب است مشو غره به دیدارش

صورت خوب بسی باشد بی حاصل

بر در و درگه و بر خانه و دیوارش

گرچه خرما بن سبز است، درخت سبز

هست بسیار که خرما نبود بارش

هرکه بی‌سیرت خوب است و نکو صورت

جز همان صورت دیوار مینگارش

بد کنش را به سخن دست مده بر بد

که به تو باز رسد سرزنش از کارش

سر پیکان نشود در سپر و جوشن

تا نباشد سپس اندر پر و سوفارش

صحبت نادان مگزین که تبه دارد

اندکی فایده را یاوهٔ بسیارش

میوه چون اندک باشد به درختی بر

بی‌مزه ماند در برگ به خروارش

ره و هنجار ستمگار همه زشت است

ای خردمند مرو بر ره و هنجارش

هرکه او بر ره کفتار رود، بی‌شک

سوی مردار نماید ره کفتارش

مرد را چون نبود جز که جفا، پیشه

مارش انگار نه مردم، سوی ما مارش

مار مردم نیت بد بود اندر دل

بد نیت را جگر افگار کند مارش

هر که را قولش با فعل نباشد راست

در در دوستی خویش مده بارش

سیر گرداندت از گفتن بی‌معنی

تا مگر سیر کنی معدهٔ ناهارش

هم از آن کیسه دهش نقد که او دادت

نقد او باید بردنت به بازارش

زرق پیش آر چو رزاق شود با تو

سر به سر باش و همی باش به مقدارش

گر همی خفته گمانیت برد خفته است

خفته بگذار و مکن بیهده بیدارش

سخن از مردم دین‌دار شنو، وان را

که ندارد دین، منگر سوی دینارش

زنگ دارد دل بد دین، من ازان ترسم،

که بیالاید زو دلت به زنگارش

نه مکان است سخن را سر بی‌مغزش

نه مقر است خرد را دل چون قارش

نیست آمیخته با آب هنر خاکش

نیست آویخته در پود خرد تارش

نبری رنج برو بهتر، چون رنجه است

او ز گفتار تو، همچون تو ز گفتارش

خویشتن رنجه مکن نیز چو می‌دانی

که نخواهندت پرسید ز کردارش

چه شوی غره به راهش چو همی بینی

که همی غره کند گنبد دوارش؟

رنجه و افگار شوی زو که چو خار است او

خارت افگار کند چون کنی افگارش

به حذر باش، نباید که چو می‌کوشی

خود نگیریش و، بمانی تو گرفتارش

نیک بنگر که کجا می‌بردت گیتی

چون همی تازی بر مرکب رهوارش

از تو هموار همی دزدد عمرت را

چرخ بیدادگر و گشتن هموارش

پارش امسال فسانه است به پیش ما

هم فسانه شود امسالش چون پارش

نیست دشوار جهان بدتر از آسانش

چون همی بگذرد آسانش و دشوارش

زو مبین نیک و بد و زشت و نکو هرگز

بل ز سازندهٔ او بین و ز سالارش

چون همی بر من زنهار خورد دنیا

خویشتن چون دهی، ای پور، به زنهارش؟

هر که را چرخ ستمگار برد بر گاه

بفگند باز خود از گاه نگونسارش

تا به پیکار بود، صلح طمع می‌دار

چون به صلح آمد می‌ترس ز پیکارش

چاره کن، خوش خوش ازو دست بکش، زیرا

یله بایدت همی کرد به ناچارش

این جهان پیرزنی سخت فریبنده‌است

نشود مرد خردمند خریدارش

پیش ازان کز تو ببرد تو طلاقش ده

مگر آزاد شود گردنت از عارش

سخن حجت مرغی است که بر دانا

پند بارد همه از پرش و منقارش

گر به پند اندر رغبت کنی، ای خواجه،

پند نامه است تو را دفتر و اشعارش