گنجور

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱ - در مدح سلطان اویس

 

چمن از بلبل و گل، برگ و نوایی دارد

عالم از طلعت تو، نور و صفایی دارد

مجلس عیش بیارای که رضوان بهشت

دیده‌ها بر سر ره، گوش صلایی دارد

بر سراپرده گل پرده‌سرا شد بلبل

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲ - در مدح سلطان اویس

 

هدهدی حال صبا پیش سلیمان می‌برد

قاصدی نزد نبی پیغام سلمان می‌برد

ماجرای قطره افتاده را یک یک جواب

کرده از بر تا به نزد بحر عمان می‌برد

ذره را از خویش اگرچه قصد پادر هواست

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳ - در مدح امیر شیخ حسن

 

ما را از تو چشم بد ایام جدا کرد

چشم بد ایام چه گویم چها کرد؟

با چشم و دل سوختگان روز فراقت

آن کرد که با روشنی شمع صبا کرد

ما یار ندیدیم که با یار بسر برد

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴ - در مدح سلطان اویس

 

بختم از بادیه در کعبه علیا آورد

بازم اقبال بدین حضرت اعلا آورد

منم آن قطره که انداخت سحابم بر خاک

باز برداشتم از خاک و به دریا آورد

در محاق ارچه مه طالع من بود به قوص

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۵ - در مدح سلطان اویس

 

صبح ظفر از مشرق امید بر آمد

اصحاب غرض را تب سودا ببر آمد

از غنچه پیکان و زباد دم شمشیر

بشکفت گل فتح و نسیم ظفر آمد

بر آینه تیغ شهنشاه دگر بار

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۶ - در مدح شیخ حسن

 

دل را هوای چشم تو بیمار می‌کند

جان را امید وصل تو تیمار می‌کند

طرار طره تو دلم برد عارضت

رو وانهاده پشتی طرار می‌کند

از بندگی قد تو شد کار سرو راست

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۷ - در مدح غیاث الدین محمد

 

آن دم که باد صبح به زلفت گذر کند

مشک ختن به خون جگر چهره تر کند

آگه نه‌ای که سنبل تو مشک را

هر دم ز روی رشک چه خون در جگر کند؟

یاد تو سوختگان اجل را شفا دهد

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۸ - در مدح سلطان اویس

 

وصف ماه من چو شعری را منور می‌کند

آفتاب از مطلع آن شعر سر بر می‌کند

لعل را لعل سبک روحش همی دارد گران

قند را لعل شکرریزش مکرر می‌کند

چشم مستش کرد با جانم بدور لعل او

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۹ - در مدح سلطان اویس

 

وقت آن آمد که بلبل در چمن گویا شود

بهر گل گوید «خوش آمد» تا دل گل وا شود

غنچه غناج و شاخ شوخ رنگ آمیزی گل

این دم طاووس گردد و آن سر ببغا شود

روی گل برچین شود چون درنیارد چین برو

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۴۰ - در مدح سلطان اویس

 

باد سحرگهی به هوای تو جان دهد

آب حیات را، لب لعلت نشان دهد

در بوستان به یاد دهن تو غنچه را

هر دم هزار بوسه صبا بر دهان دهد

ز انسان که عکس ماه دهد حسن روی گل

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۴۱ - در مدح امیر شیخ حسن

 

صبا، چون پرده ز روی بهار بگشاید

عروس گل، تتق از صد بار بگشاید

چو چشم یار نماید بعینه نرگس

که بامداد ز خواب خمار بگشاید

گشاد باغ ز نرگس هزار چشم و کجاست

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۴۲ - در مدح سلطان اویس

 

سحرگهی که چمن، شمع لاله در گیرد

سمن به عزم صبوحی پیاله برگیرد

جهان پیر چون نرگس، جوان و تازه شود

هوای جام و نشاط قدح ز سر گیرد

چو مرغ عیسی اگر لعبتی ز گل سازی

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۴۳ - در مدح سلطان اویس

 

زامروز تا به حشر بر ابنای روزگار

شکرانه واجب است به روزی هزار بار

کامروز نور باصره آفرینش است

در عین صحت از نظر آفریدگار

دارای عهد شاه اویس آنکه می کند

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۴۴ - در بیان اوضاع نامناسب ساوه

 

چون به عزم حضرت خورشید جمشید اقتدار

آفتاب سایه گستر، سایه پروردگار

ابر دریا، آستین خورشید گردون آستان

اردشیر شیر دل نوشین روان روزگار

زهره عشرت ماه طلعت مهر بهرام انتقام

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۴۵ - در مدح سلطان اویس

 

فرخ اختر اختری دری و دری شاهوار

شد ز برج خسروی و درج شاهی آشکار

آسمان در حلقه بر خود گوهری می داشت گوش

ساخت امروزش برای آفرینش گوشوار

سالها می جست چشم آفتاب نوربخش

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۴۶ - در مدح امیر شیخ حسن

 

دجله عمری است، تر وتازه که خوش می گذرد

ساقیا می گذر عمر به عطلت مگذار!

چند پیچیم چو زلفین تو در دور قمر ؟

چند باشیم چو چشمان تو در عین خمار؟

کار آن است تو را کار ، ورت صد کار است

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۴۷ - در وصف ساغر و می

 

نیست پیدا ، این محیط لاجوردی را کنار

ساقیا دریای می در کشتی ساغر بیار !

چون به زرین زرورق می مگذارن عمر عزیز

زین محیط غم که بروی نیست کشتی را گذار

اندران شبها که خیل ماه بر دارد سپهر

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۴۸ - درمدح امیر سیخ حسن نویان

 

به چشم و ابرو و رخسار و غمزه می‌برد دلبر

قرار از جسم و خواب از چشم و هوش از عقل و عقل از سر

نباشد با لب و لفظ و جمال و حال او ما را

شکر در خورد و می در کام و مه در وجه و شب در خور

سر زلف و رخ خوب و خط سبز و لب لعلش

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۴۹ - در مدح سلطان اویس

 

ای غبار موکبت چشم فلک را توتیا

خیر مقدم، مرحبا «اهلاً و سهلاً» مرحبا

رایت رایت، به پیروزی چو چتر آفتاب

سایه بر ربع ربیع انداخت از «بیت الشتا»

باز چتر سایه‌ بر نسرین چرخ انداخته

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۵۰ - در مدح دلشاد خاتون

 

کجایی ای زنسیمت دماغ باغ معطر ؟

بیا که باغ به شمع شکوفه گشت منور

هوا زعکس شقایق صحیفه ایست ، ملون

زمین زشکل حدایق کتابه ایست مصور

شکوفه چون گل رویت گشاده روی مطرا

[...]

سلمان ساوجی
 
 
۱
۲۴۰
۲۴۱
۲۴۲
۲۴۳
۲۴۴
۳۷۳