گنجور

 
سلمان ساوجی

صبح ظفر از مشرق امید بر آمد

اصحاب غرض را تب سودا ببر آمد

از غنچه پیکان و زباد دم شمشیر

بشکفت گل فتح و نسیم ظفر آمد

بر آینه تیغ شهنشاه دگر بار

رخسار دل‌آرای ظفر جلوه‌گر آمد

بی‌درد سر نیزه و آمد شد پیکان

آن فتح که مفتاح امان بود برآمد

سلطان فلک با کفن و تیغ به زنهار

زیر علم خسرو جمشید فر آمد

خورشید کرم، شیخ اویس آنکه ثریا

در کوکبه همت او بی‌سپر آمد

جمشید جهانگیر که خاک کف پایش

تاج سر گردون مرصع کمر آمد

آن قلزم زخار که عمان گهربخش

با موج کف او ز شمار شمر آمد

تیغ و قلمش رابطه خوف و رجا گشت

لطف و غضبش واسطه نفع و ضر آمد

یک رو زعطایش نه که یک ساعت خرجش

محصول تر و خشک همه بحر و بر آمد

هر سرکه به خاک در او گشت مشرف

همچون فلک از دور ازل تاجور آمد

ای شیر شکاری که به عونت چو غزاله

آهو بره در چشم و دل شیر نر آمد

چون خط نگارین بتان بر گل رخسار

طغرای تو آرایش دور قمر آمد

ابر سر شمشیر تو هرجا که ببارد

از خاک زمین خنجر بران به بر آمد

آنجا که نسیم دم لطف تو اثر کرد

بر شاخ شجر، زهره به جای زهر آمد

از سیر سپاهت خم چوگان فلک را

گه گوی زمین زیر و گهی بر زبر آمد

آنکس که چو نرگس نتوانست تو را دید

از عین حسد، دیده شوخش به در آمد

چون نقره دلت با همه کس صافی و پاک است

کار تو درست از پی آن همچو زر آمد

هرکس که به عهد تو بر او اسم خلاف است

چون بید سراپاش، سزای تبر آمد

اوصاف کمالات تو از شرح فزون است

وصف تو نه به اندازه فکر بشر آمد

آن را که جگر گرم شد از آتش کینت

هم چشمه شمشیر تواش آبخور آمد

گرز تو چه سودا به سر خصم درافتاد

رمحت به دلش راست چو اندیشه در آمد

تیغ تو که از زخم زبان مغز سران برد

هرجا که دمی زد دم او کارگر آمد

بر دوش بلای سیه آمد سر خصمت

وز هر سر مویش بلایی به سر آمد

دو لشکر جرار که از کینه یکایک

چون کوه سراپا همه تیغ و کمر آمد

این پیش تو بر خاک ره افتاد چو سایه

وآن ز آتش تیغ تو جهان، چون شرر آمد

فی الجمله، یکی جست و برون شد ز میانه

والقصه، یکی از در زنهار در آمد

شاها! منم آن طوطی گویا که به شکرت

از گفته من کام جهان پر شکر آمد

زان روی که دارم دم مشکین، من مسکین

چون نافه نصیبم همه خون جگر آمد

باشد به هنر بیشی قدر همه کس، لیک

کم قدری من بنده به قدر هنر آمد

قسمت چو به تقدیر قضا رفت، رضا ده

سلمان چه توان کرد نصیب این قدر آمد؟

تا هست محل بد و نیک و غم و شادی

زین خانه شش سو که به اول دو در آمد

چون رکن حرم قبله شاهان جهان باد

درگاه تو کز جاه جهانی دگر آمد

 
 
 
قطران تبریزی

تا ز آمدن دوست بر من خبر آمد

گوئی سرم از ناز بخورشید برآمد

چون شاخ گلی بودم پیوسته بی بار

بر من ز گل شادی پیوسته برآمد

روزی همه درد و غم مردم بسر آید

[...]

عنصرالمعالی

سلطان جهان در کف پیری شده عاجز

تدبیر شدن کن تو که چون شست درآمد

روزت بنماز دگر آمد بهمه حال

شب زود درآید که نماز دگر آمد

مسعود سعد سلمان

بیچاره تن من که ز غم جانش برآمد

از دست بشد کارش و از پای درآمد

هرگز به جهان دید کسی غم چو غم من

کز سر شودم تازه چو گویم به سر آمد

آن داد مرا گردش گردون که ز سختی

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مسعود سعد سلمان
سوزنی سمرقندی

در راه مرادی صنمی در گذر آمد

رفتار چنان ماه مرا در نظر آمد

شوخی شکری سروقدی قحبککی چست

کز حسن ز خورشید بسی خوبتر آمد

در پیش وی استادم و راهش بگرفتم

[...]

انوری

بدرود شب دوش که چون ماه برآمد

ناخوانده نگارم ز در حجره درآمد

زیر و زبر از غایت مستی و چو بنشست

مجلس همه از ولوله زیر و زبر آمد

نقلم همه شد شکر و بادام که آن بت

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از انوری
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه