گنجور

 
سلمان ساوجی

به چشم و ابرو و رخسار و غمزه می‌برد دلبر

قرار از جسم و خواب از چشم و هوش از عقل و عقل از سر

نباشد با لب و لفظ و جمال و حال او ما را

شکر در خورد و می در کام و مه در وجه و شب در خور

سر زلف و رخ خوب و خط سبز و لب لعلش

سمن‌سای و مه‌آسای و گل‌آرای و گهرپرور

عذار و خط و رخسار و لب و دیدار و گفتارش

بهار و سبزه و صبح و شراب و شاهد و شکر

نباشد خالی از فکر و خیال و ذکر او ما را

روان در تن خرد در سر سخن در لب نفس در بر

نثار خاک پایت راز جسم و شخص و چشم و رخ

بر آرم جان ببازم سر ببارم در بریزم زر

به بوی رنگ و زیب و فر چو تو کی روید و تابد

گل از گلشن می از ساغر مه از گردون خور از خاور

مگر مالیده‌ای بر خاک نعل سم اسب شه

لب شیرین خط مشکین رخ نازک بر دلبر

فلک قدری ملک صدری امیری خسروی کآمد

سعادت‌بخت و دولت‌یار و ملک‌آرای و دین‌گستر

قَدَرقدرت، قضافرمان، شهنشهه‌شیخ، حسن نویان

جهانگیر و جهان‌دار و جهان‌بخش و جهان‌دارو

ز رای و طلعت و احسان و افضالش بود روشن

چراغ مهر و چشم ماه و آب بحر و روی بر

ز فیض لفظ و کلک و دست و طبعش زله می‌بندد

قصب قند و مگس شهد و صدف درّ و حجر گوهر

به امرو رای و تدبیر و مراد اوست گردون را

ثبات و سیر و حل و عقد و امر و نهی و خیر و شر

ز عدل و داد وجودش آنچه دین دارد کجا دارد

دماغ از عقل و عقل از روح و روح از طبع و طبع از خور

زهی آراسته تخت و سپاه و ملک و دین ذاتت

چو دین عقل و روان جسم و حسب نفس و شرف گوهر

تذرو و تیهو و دراج و کبک از پشتی عدلت

همایون فال و فارغ بال و طغرل صید و شاهین بر

ز خال و عم و جد و باب موروثی است ذاتت را

کمال نفس و حسن نطق و عز و جاه و زیب و فر

به کید و مکر و تزویر و حیل نتوان جدا کردن

نسیم از مشک و رنگ از لعل و تاب از نار و نور از خور

ز اقبال و جلال و عز و تمکین تو می‌بخشد

سری افسر شرف مسند امان خاتم طرب ساغر

نمی‌بینم به دور عدل و داد و لطف طبعت جز

قدح گریان و دف نالان و می آب و نی لاغر

در آن ساعت که از پیکار و حَرْب و رزم کین گردد

اجل مالک روان هالک زمان دوزخ مکان محشر

ز سهم تیر و عکس تیغ و گرد خاک و خون یابی

وجوه اصفر جبال اخضر سپهر اسود زمین احمر

زواج گردو موج خون و آشوب فتن گردد

زمین گردون جهان دریا فرس کشتی بلا لنگر

گهی گردد گهی لغزد گهی پیچد گهی لرزد

سر مردم سم اسب و بن رمح و دل خنجر

تو بر قلب صف خیل سپاه دشمنان تازی

ظفر قاید قضا تابع ولی غالب عدو مضطر

روان سوی عدو گرز و سنان و ناوک و تیرت

عدم دردم بلا در سر اجل در پی فنا در بر

بیندازد و بنهد و فرو گیرند و بردارند

یلان اسپر سران گردن مهان مغفر شهان افسر

به زیرت بادپا اسبی جهان‌پیمای آتش‌رو

جوان‌دولت، مبارک‌پی، قوی‌طالع، بلنداختر

به وقت صید و سبق و عزم و رزم و از وی فرو ماند

به سرعت و هم و جستن برق و رفتن سیل و تک صرصر

به سیر و سرعت و رفتار و رفتن بگذرد چون او

نسیم از بر و باد از بحر و ابر از کوه و سیل از در

امیر خسروا شاها نوشتن وصف تو نتوان

به صد قرن و به صد دست و به صد کلک و به صد دفتر

کلامی گرچه مطبوع و روان و دلکش است الحق

که دارد چون تو معشوقی نگار چابک و دلبر

به فرو بخت و اقبالت جواب آن چو آب اینک

لطیف و روشن و پاک و خوش و عذاب و روان و تر

بقای و فعل و تاثیر و مدار و سیر تا دارد

نفوس و عنصر و ارواح و چرخ و گردش و اختر

نفوس و عنصر و ارواح و چرخ و اخترت بادا

مطیع و تابع و محکوم و خدمتکار و فرمان بر

خداوندت مه و سال و شب و روز و گه و بی‌گه

معین و ناصر و هادی و یاور حافظ و یاور