گنجور

 
سلمان ساوجی

دجله عمری است، تر وتازه که خوش می گذرد

ساقیا می گذر عمر به عطلت مگذار!

چند پیچیم چو زلفین تو در دور قمر ؟

چند باشیم چو چشمان تو در عین خمار؟

کار آن است تو را کار ، ورت صد کار است

بر لب دجله رو ودست بشوی از همه کار

کمتر از خارنه ای ، دامن گل بویی گیر

کمتر از سرونه ای ، تازه نگاری به کف آر

جام خورشید از آن پیش که بردارد صبح

جام جمشیدیصبها به صبوحی بردار

جام بر کف نه ودر باده نگر تا زصفا

حور در پرده روحت بنماید دیدار

می گلگون که کند پرتو عکسش به صبوح

صبح را همچو شفق گونه به گلگونه نگار

بخت یار است وفلک تابع وایام به کام

فتنه در خواب وجهان ایمن ودولت بیدار

دور مستی است در این دور نزیبد که بود

بجز از حزم خداوند جهان کس هشیار

نقطه دایره پادشهی ، شیخ حسن

شاه خورشید محل ، خسرو جمشید آثار

آنکه بر شاهسوار فلک ار بانگ زند

که بدار ای فلک او را نبود باز مدار

کف او مقسم ارزاق وضیع است وشریف

در او کعبه آمال صغار است وکبار

بار ها با گهر افشانی دستش زحیا

ابر آب دهن انداخته در روی بحار

قرص خورشید اگر در خور خوانش بودی

عیسی مایده آراش بدی خوان سالار

ای که از نزهت ایوان تو بابی است بهشت

وی که از روضه ی اخلاق تو فصلی است بهار !

فلک آثار سم اسب تو در روز مصاف

همه بر دیده خورشید نویسد به غبار

زحل از قدر تو آموخت بزرگی وشرف

این چنین ها کند آری اثر حسن جوار

شرح رای تو دهد شمع فلک در اصباح

دم زخلق تو زند باد صبا در اسحار

بیلکت چون بنهد چشم بر ابروی کمان

زه به گوش ظفر آید زدهان سوفار

روز بزم تو درم به همه قدر از سبکی

در نیار به جوی هیچکس او را به شمار

گرزند نا میه در دامن انصاف تو چنگ

بر کند لطف تو از پای گل ونسرین خار

باز اگر پای به دست تو مشرف نکند

پای خود را ندهد بوسه به روزی صد بار

هر که بیرون نهد از دایره حکم تو پای

بس که سر گشته رود گرد جهان چون پرگار

خسروا لشگر منصورت اگر رجعت کرد

نیست بر دامن جاه تو ازین هیچ غبار

عقل داند که در ادوار فلک بی رجعت

استقامت نپذیرند نجوم سیار

این یقین است که در عرصه ملک شطرنج

برتر از شاه یکی نیست به تمکین و وقار

دیده باشی که چو رخ برطرف شاه نهد

بیدقی بی هنری کم خطری بی مقدار

وقت باشد که نظر بر سبب مصلحتی

نزد شاپش ویک سو شود از راه گذار

نه ارزان عزم بود پایه بیدق را قدر

نه از این حزم بود منصف شاهی را عار

آخر دست بر آرد اثر دولت شاه

زنهادش به سم اسب وپی پیل دمار

پادشاها منم آن مدح سرایی که نیافت

مثل من باغ سخن طوطی شکر گفتار

بلبلی نیست که در معرضم آید امروز

من تنها وز مرغان خوش آواز هزار

تا جهان را بود از گردش ایام نظام

تا زمین را بود از جنبش افلاک قرار

باد در سایه اقبال تو شهزاده اویس

دایم از عمر وجوانی وجهان بر خوردار!

 
 
 
رودکی

گر شود بحر کف همت تو موج زنان

ور شود ابر سر رایت تو توفان بار

بر موالیت بپاشد همه در و گوهر

بر اعادیت ببارد همه شخکاسه و خار

فرخی سیستانی

ای ز کار آمده و روی نهاده به شکار

تیغ و تیر تو همی سیر نگردند ز کار

گاه تیغ تو بر آرد ز سر دشمن گرد

گاه تیر تو بر آرد ز بر شیر دمار

هیبت تیغ تو و تیر تو دارد شب و روز

[...]

مشاهدهٔ ۴ مورد هم آهنگ دیگر از فرخی سیستانی
ازرقی هروی

دی در آمد ز در آن لعبت زیبا رخسار

نه چنان مست بغایت ، نه بغایت هشیار

طربی در دل آن ماه نو آیین زنبیذ

اثری در سر آن لعبت زیبا رخسار

از خم زلفش برگ سمنش غالیه پوش

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از ازرقی هروی
منوچهری

بوستانبانا امروز به بستان بده‌ای؟

زیر آن گلبن چون سبز عماری شده‌ای؟

آستین برزده‌ای دست به گل برزده‌ای؟

غنچه‌ای چند ازو تازه و تر بر چده‌ای؟

دسته‌ها بسته به شادی بر ما آمده‌ای؟

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از منوچهری
عبدالقادر گیلانی

هرکه در پیش تو بر خاک بمالد رخسار

ملک کونین مسخّر بودش لیل و نهار

دگران گر به قدم بر سر کوی تو روند

من به سر بر سر کوی تو روم مجنون‌وار

سلطنت غیر تو کس را نسزد ز انکه به لطف

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه