گنجور

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱ - در شكایت از روزگار

 

سقی الله لیلا، کصدغ الکواعب

شبی عنبرین خال مشکین ذوایب

فلک را به گوهر مرصع، حواشی

هوا را به عنبر مستر، جوانب

درفش بنفش سپاه حبش را

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲ - در مدحدلشاد خاتون

 

سر سودای سر زلف تو تا در سرماست

همچو مویت دل سودایی ما بی‌سر و پاست

ما چو موی تو همه حلقه بگوشت شده‌ایم

حلقه موی پریشان تو سر حلقه ماست

مو به مو حال پریشانی ما می‌گوید

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳ - درمصیبت كربلا

 

خاک، خون آغشته لب تشنگان کربلاست

آخر ای چشم بلابین! جوی خون بارت کجاست؟

جز به چشم و چهره مسپر خاک این ره، کان همه

نرگس چشم و گل رخسار آل مصطفاست

ای دل بی‌صبر من آرام گیر اینجا دمی

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴ - در مدح دلشاد خاتون

 

ای دل! امروز تو را روز مبارک بادست

که جهان خرم و سلطان جهان، دلشاد است

خوش برآ، چون خط دلدار، که در دور قمر

همه اسباب خوشی، دست فراهم دادست

هر پریشانی و تشویش که جمع آمده بود

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵ - در مدح دلشاد خاتون

 

مصور ازل از روح، صورتی می‌خواست

مثال قد تو را برکشید و آمدراست

بنفشه سنبل زلفت به خواب دید شبی

علی الصباح پریشان و سرگران برخاست

همه خیال سر زلف بار می‌بندم

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶ - در مدح سلطان اویس

 

ای که روی تو به صدبار، ز گل تازه‌ترست

از حیایت به عرق، روی گل تازه ترست

یا رب این شعر سیاه تو چه خوش بافته‌اند!

کش حریر سمن و اطلس گل آسترست

برقع عارض تو عافیت دلها بود

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷ - درموعظه و پند

 

سرای خانه گیتی که خانه دودراست

در دو اساس اقامت منه که رهگذر است

تو کدخدایی این خانه می‌کنی، غلطی

تو را مقام اقامت به خانه دگر است

مجال عمر تو چندانکه می‌شود کمتر

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸ - در مدح سلطان الوزرا محمد زكریا

 

سرو با قد تو خواهد که کند بالا راست

راستی نیستش این شیوه که بالای تو راست

چشم سرمست تو را عین بلا می‌بینم

لیکن ابروی تو چیزی است که بالای بلاست

سرو می‌خواست که با قد تو همسایه بود

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹ - در مدح سلطان اویس

 

باز این منم که دیده بختم منورست

زان خاک ره، که سرمه خورشید انوار است

باز این منم که قبله گهم ساخت آسمان

زان آستان که قبله خاقان و قیصر است

باز این منم نهاده سر طوع و بندگی

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰ - در مدح امیر شیخ حسن

 

تا باد خزان رانگ رز رنگرزان است

گویی که چمن کارگه رنگرزان است

بر برگ رز اینک به زر آب است نوشته

کانکس که چنین رنگ کند رنگرز آن است

رفت آنکه به زنگار و بقم سبزه و لاله

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱ - در مدح سلطان اویس

 

بهار خانه چین، عرصه گلستان است

مخوان بهار مغانش که دشت موغان است

خوش است وقت گل تازه زانکه در همه وقت

ندیم مجلس او بلبلی خوش الحان است

خوش است رقص سهی سرو با نوای هزار

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲ - در مدح خواجه غیاث الدین محمد

 

تا ز مشک ختنت، دایره بر نسترن است

سبزهٔ خط تو آرایش برگ سمن است

از دل مشک و سمن گرد برآورد، زرشک

گرد مشک تو که برگرد گل و نسترن است

زره جعد تو را حلقه مشکین گره است

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳ - در مدح سلطان اویس

 

ساقی زمان آذر و دوران بهمن است

خون زلال رز ز زلال به زندان آهن است

در جام و آتش می، کن، تاملی

این اتحاد بین که میان دو دشمن است

زان جام برفروز دل تاب خورده را

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴ - در مدح دلشاد خاتون

 

زلف شبرنگش که باد صبح سرگردان اوست

گوی حسن و دلبری امروز در چوگان اوست

زلف کافر کیش او پیوسته می‌دارد به زه

در کمین جان کانی را که دل قربان اوست

با لبان شکرینش، نیست چندان لذتی

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵ - در مدح دلشاد خاتون

 

دلشاد باد، آنکه جهان در امان اوست

گردون پیر، بنده بخت جوان اوست

خورشید هست فلکه زرین خیمه‌اش

جرم هلال، ماهچه سایبان اوست

دولت کنیزکی است ز ایوان حضرتش

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶

 

از تکسر، اگرش طره به هم بر شده است

عارضش باری ازین عارضه خوشتر شده است

داشتش آینه گردی و کنون روشن شد

که به آه دل عشاق منور شده است

از لبت شربت قند ار چه رسیدست به کام

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷ - در مدح سلطان اویس

 

گفت: لبش نکته‌ای، لعل بدخشان شکست

زد دهنش خنده‌ای، پسته خندان شکست

باز به چوگان زلف، آمد و میدان بتاخت

گوی دلم را که شد، پاره و چوگان شکست

کی به رخ او سد، با همه تاب آفتاب

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸ - درنعت پیامبر

 

هر دل که در هوای جمالش مجال یافت

عنقای همتش دو جهان زیر بال یافت

هر جا که در بلای ولایش گرفت انس

از نعمت و نعیم دو عالم ملال یافت

آداب خدمت درش آن را میسر است

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹ - در مدح سلطان اویس

 

دولت سلطان اویس، عرصه دوران گرفت

ماه سر سنجقش، سر حد کیوان گرفت

هر چه ز اطراف بحر، وآنچه زاکناف بر

داشت به تیغ آفتاب، سایه یزدان گرفت

ماهچه رایتش، سر به فلک برفراشت

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰ - در مدح سلطان اویس

 

در درج عقیق لبت نقد جان نهاد

جنسی عزیز یافت، به جایی نهان نهاد

قفلی ز لعل بر در آن درج زد لبت

خالی ز عنبر آمد و مهری بر آن نهاد

باریکتر از مو کمرت را دقیقه‌ای

[...]

سلمان ساوجی
 
 
۱
۲۳۹
۲۴۰
۲۴۱
۲۴۲
۲۴۳
۳۷۳