گنجور

 
سلمان ساوجی

سقی الله لیلا، کصدغ الکواعب

شبی عنبرین خال مشکین ذوایب

فلک را به گوهر مرصع، حواشی

هوا را به عنبر مستر، جوانب

درفش بنفش سپاه حبش را

روان در رکاب از کواکب مواکب

برآراسته گردن و گوش و گردون

شب از گوهر شب چراغ کواکب

مطالع زنور طوالع، منور

مشارق ز ضو مصابیح، ثاقب

شده جبهه صاعد، سعودش مقدم

شده ثور طالع، ثریاش غارب

شهاب از بر صفحهٔ چرخ، ریزان

چو بر برگ نیلوفر امطار ساکب

درین حال من با فلک در شکایت

ز رنج حوادث، ز جور نوایب

ز فقد مراد و جفای زمانه

ز بُعد دیار و فراق صواحب

ز تزویرهای جهان مزوّر

ز بازیچه‌های سپهر مُلاعب

فلک را همی گفتم: از دور جورت

چرا اختر طالعم گشت غارب؟

چرا گشت با من زمانه مخالف؟

چرا گشت با من ستاره مغاضب؟

کنون پنج ماه است تا من اسیرم

به بغداد در، در بلا و مصایب

پریشان جمعی و جمعی پریشان

گرفتار قومی و قومی عجایب

نه جای قرارم، ز جور اعادی

نه روی دیارم، ز طعن اقارب

مرا هر نفس، غصه بر غصه زاید

مرا هر زمان، گریه بر گریه غالب

فلک چون شنید این عتاب و شکایت

مرا گفت: بس کن که طالع المعایب!

اگر چه تو را هست جای شکایت

ولی هست شکرانه‌ات نیز واجب

که داری چو درگاه صاحب پناهی

مقرّ مقاصد، محلّ مآرب

کنون عزم تقبیل درگاه او کن

به اقبال او شو «سعید العواقب»

مشو یک زمان غافل از آستانش

که هر کس غایب شد او هست خایب

فلک با من اندر حکایت که ناگه

برآمد ز که رایت صبح کاذب

قمر چهرگان شبستان گردون

کشیدند رخ در نقاب مغارب

به گوشم رسید از محلّ قوافل

صهیل مراکب، غطیط نجایب

دلم را نشاط سفر خاست، ناگه

شدم چست بر مرکب عزم راکب

رهی پیشم آمد که از هیبت آن

بینداختی پنجه شیر محارب

سموم غمومش، وزان در صحاری

حمیم جحیمش، روان در مشارب

زلالش ملوّث به سمّ افاعی

حجارش به حدّت چو نیش عقارب

مزلزل زمین از ریاح عواصف

مسترّ هوا از غبار غیاهب

هوایش ز فرط حرارت به حدّی

که چون موم می‌شد دل سنگ ذایب

چنان بد که شمشیر چون قطره پرآب

فرو می‌چکید از کف مرد ضارب

همی راندم اندر بیابان و وادی

گهی با ارنب، گهی با ثعالب

گهی برفرازی که نعل مه نو

همی سود در دست و پای مراکب

گهی در نشیبی که اموال قارون

همی برگذشت از رکاب رکایب

همه ره در اندیشه تا کی برآید؟

ز درگاه صاحب ندای مراحب

جهان معانی، سپهر وزارت

محیط مکارم، سحاب مواهب

بریده به آن سر که از حکم خطّش

بگردد به یک موی چون خطّ کاتب

وزیرا به حق خدایی که صنعش

نهد جوهر روح در درج قالب

به تقدیر و تدبیر سلطان حاکم

به آلای و نعمای رزاق واهب

به تعظیم احمد، که، با آن جلالت

نگه داشتش در حصار عناکب

به یاری یاران احمد که بودند

ز راه هدایت نجوم ثواقب

که تا شد سرم ز آستان تو خالی

نشد آستین من از اشک غایب

ثنایت به کارم درآورد ور نه

به یکبارگی بودم از شعر تایب

اگر مدح جاه تو گویم نگویم

بامید مرسوم و حرص مواجب

ولی چشم دارم که از دولت تو

مراتب فزاید مرا بر مراتب

الا تا گشایند خوبان مه‌رو

خدنگ بلا از کمان حواجب

سرای تو را باد، ناهید مطرب

جناب تو را باد، خورشید حاجب

 
 
 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
ادیب صابر

چو بر جان من شد هوای تو غالب

جمال تو را جان من گشت طالب

اگر چه ندارم ز وصل تو حاصل

همی باد بر من هوای تو غالب

دلی دارم راغب دل ربودن

[...]

کمال‌الدین اسماعیل

ایا سرفرازی که خورشید پر دل

که تندابرش چرخ او راست مرکب

ز بیم تو با تیغ گردد همه روز

ز سهم تو در خاک غلتد همه شب

شوی پی سپر همچو چوب معلّم

[...]

خواجوی کرمانی

قم اللیل یا صاحبی بالرکایب

و قطع لاجلی الفلا و السباسب

الی دار سلمی و بلغ سلامی

بدان گلعذار مسلسل ذوایب

ز مأوای مألوف دورم ولیکن

[...]

نظام قاری

سلام علی دار ام الکواعب

بتان سیه چشم مشکین ذوائب

در جواب او

(لبسنا لباسا لطیف الجبائب)

شی صوف مشکین صفت در غیاهب

[...]

مشاهدهٔ ۳ مورد هم آهنگ دیگر از نظام قاری
جامی

بدا برق بطحاء و الدمع ساکب

زهی عشق مستولی و شوق غالب

خوش آن برق رخشان که از کوی جانان

درخشد چو بر آسمان نجم ثاقب

نگاری که روبند حوران جنت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه