گنجور

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۶۴

 

صنع خدای و عدل وزیر خدایگان

هستند پرورنده و دارندهٔ جهان

معلوم عالم است که بر خلق واجب است

شکر خدا و مدح وزیر خدایگان

صدر اجل رضیّ خلیفه قوام دین

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۶۵

 

بت من است نگاری‌ که قامت و دل آن

ز راستی و ز ناراستی است تیر و کمان

اگر میان‌ کمان آشکاره باشد تیر

نهاده است کمان در میان تیر نهان

اگر نه چشم من و چشم یار کردستند

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۶۶

 

باد نوروزی همه کلّه زند در بوستان

ابر نیسانی همی بر گل شود لؤلؤفشان

از جواهر گنج یاقوت است گویی میوه‌دار

وز طرایف کَرْخِ بغدادست گویی بوستان

راغ شد چون ششتری و باغ شد چون مشتری

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۶۷

 

سمن‌ْبری که دلم تنگ ‌کرد هم‌چو دهان

صنوبری که تنم موی کرد همچو میان

زلاغری و ز تنگی همی نداند باز

تن مرا ز میان و دل مرا زدهان

بت من است نگاری که قامت و دل اوست

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۶۸

 

چون نماز شام پروین نور زد بر آسمان

ساربان از بهر رفتن بانگ زد بر کاروان

نقطهٔ خاکی گرفته دست موسی برکنار

در کشیده سامری پرگار گرد آسمان

اختران و ماه پیدا گشته بر چرخ بلند

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۶۹

 

کیمیا دارد مگر با خویشتن باد خزان

ور ندارد چون همی زرین کند برگ رزان

اصل رنگ آمیختن دارد مگر باد خریف

ور ندارد چون همی سازد زمینا زعفران

آمد آن فصلی که نصرانی سَلب گردد هوا

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۷۰

 

خطّ است ‌گرد عارض آن ماه دلستان

یا سنبل است ریخته بر طرف ‌گلستان

یا عنبرست حلّ شده بربرگ نسترن

یا مورچه است صف‌زده برگرد ارغوان

از کوچکی ‌که هست مر آن ماه را دهن

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۷۱

 

آنچه من بر چهره دارم یار دارد در میان

وآنچه من در دیده دارم دوست دارد در دهان

چهرهٔ من با میانش‌ گشت پنداری قرین

دیدهٔ من با دهانش کرد پنداری قران

گر تو را باور نیاید کاو دهان دارد چنین

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۷۲

 

آدینه و صبح و عید قربان

فرخنده گشاد هر سه یزدان

بر ناصر دین و تاج ملت

شاه عجم و پناه ایران

سنجر که نهیب خنجر او

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۷۳

 

ای دو رخ تو پروین وی دو لب تو مرجان

پروینت‌ بلای دل مرجانت‌ بلای جان

پشتم شده چون گردون اندر پی آن پروین

چشمم شده چون دریا اندر غم آن مرجان

دودی است مگر خطت‌گلبرگ در آن پیدا

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۷۴

 

دوش رفتم به خیمهٔ جانان

تازه کردم به بوی جانان‌، جان

آفتاب است زیر شب ‌گفتی

زیر زلف اندرون رخ جانان

گر به روز آفتاب رخشان است

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۷۵

 

از فضل و کفایت ز همه لشکر سلطان

یک خواجه که دیدست چو بوجعفر غیلان

آن بارخدایی‌ که ز سیر قلم او

آرام گرفته است همه کشور ایران

فرمانبرِ سیرِ قلمش گنبد گردون

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۷۶

 

لاغری یار من است از همه خوبان جهان

که بتی موی میان است و مهی تنگ دهان

خواهم آن را که بود چون دل من تنگ‌دهن

جو‌یم آن را که بود چون تن من موی میان

یار لاغر به همه ‌حال ز فربه بهتر

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۷۷

 

المنهٔ لله که خورشید خراسان

از برج شرف گشت دگرباره درخشان

المنهٔ لِلِّه که گلزار به نوروز

بشکفت اگر مُرد ز سرمای زمستان

المنهٔ لِلّه که بر شخص بَراهیم

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۷۸

 

چون‌ کرد پیش‌آهنگ را در زیر محمل ساربان

بر پشت پیش‌آهنگ شد از خیمه شمع کاروان

آن چون مه ناکاسته چون ‌گلبن پیراسته

همچون بهشت آراسته روشن چو خرم بوستان

صافی تن او نسترن بویا بر او یاسمن

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۷۹

 

بوستان شد زرد روی از وصل باد مهرگان

چون دم دلدادگان از هجر یار مهربان

هجر یار مهربان گر چهره را زردی دهد

بوستان را داد زردی وصل باد مهرگان

در هوا و بر چمن پوشید سنجاب و نسیج

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۸۰

 

یک امشب زبهر من ای ساربان

زدروازه بیرون مَبَر کاروان

درنگی بکن تا من از جان و دل

ز جانان و دلبر بپرسم نشان

که تیمار دلبر ز من برد دل

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۸۱

 

به دارالملک باز آمد تن آسان

خداوندِ بزرگانِ خراسان

بهای ملت حق فخر امّت

قوام ملک صدر دین یزدان

سپهر جاه و خورشید محامِد

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۸۲

 

ماهرویا روی در اقبال دارد بوستان

هرکه را اقبال خواهد می خورد با دوستان

می خور اندر بوستان با دوستان هنگام‌گل

خوش بود هنگام گل با دوستان در بوستان

ارغوان و گل همی از پرده بنمایند روی

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۸۳

 

نوروز بساط نو گسترد به گلزاران

در باغ بساط دی بربود چو عیاران

بشکفت بهار نو شرط است نگار نو

ما و می و یار نو بر دامن کهساران

خوش گشت کنون عالم شادند بنی‌آدم

[...]

امیر معزی
 
 
۱
۱۰۰
۱۰۱
۱۰۲
۱۰۳
۱۰۴
۳۷۳