گنجور

 
امیر معزی

از فضل و کفایت ز همه لشکر سلطان

یک خواجه که دیدست چو بوجعفر غیلان

آن بارخدایی‌ که ز سیر قلم او

آرام گرفته است همه کشور ایران

فرمانبرِ سیرِ قلمش گنبد گردون

خدمتگر خاک قدمش اختر رخشان

گردون جهاندیده ندیدست و نبیند

داناتر از او هیچ کس از گوهر انسان

ای خوب خصالی ‌که تویی قبلهٔ اقبال

وی پاک ضمیری ‌که تویی ‌مَفْخر اعیان

ارباب کفایت همه هستند محقق

زیرا که به‌تحقیق تویی مفخر ایشان

نور رخ زواری و انس دل احرار

جان تن احبابی و تاجِ سرِ اخوان

در چنبر فرمان تو آورد فلک سر

تا حشر سرش هست در آن چنبر فرمان

هر خاک که زیر قدم خویش سپردی

هر ذره از آن خاک بشد افسر کیوان

هر کاو به خلاف تو زند خیمهٔ نصرت

گردون زند اندر دل او نشتر خذلان

شد پیکر بدخواه ز پیکان تو باریک

پیکان تو دادست بدو پیکر شیطان

گر هیچ کسی دفتر احسان بنویسد

نام تو کند فاتحهٔ دفتر احسان

آرایش دیوان ز مدیح تو فزاید

زیرا که مدیح تو بود زیور دیوان

از مدح تو فخر آرم و از مهر تو نازم

هرچند منم شاعر مدحتگر سلطان

بی ‌مهر تو و مدح تو هرگز نزدم دم

کان جفت خرد دارم و این همبر ایمان

تا آب گوارنده نباشد بر مالک

تا آذر سوزنده نباشد بر رضوان

فرمانت روا باد چه در ملک و چه در دین

و اقبال به هر وقت تو را چاکر فرمان

خرم شده از حشمت تو مجلس احرار

روشن شده از طلعت تو محضر نیکان