گنجور

رهی معیری » غزلها - جلد سوم » پردهٔ نیلی

 

رفتیم و پای بر سر دنیا گذاشتیم

کار جهان به اهل جهان واگذاشتیم

چون آهوی رمیده ز وحشت‌سرای شهر

رفتیم و سر به دامن صحرا گذاشتیم

ما را به آفتاب فلک هم نیاز نیست

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد سوم » فریاد بی‌اثر

 

از صحبت مردم دل ناشاد گریزد

چون آهوی وحشی که ز صیاد گریزد

پروا کند از باده کشان زاهد غافل

چون کودک نادان که از استاد گریزد

دریاب که ایام گل و صبح جوانی

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد سوم » صفای شبنم

 

او را به رنگ و بوی نگویم نظیر نیست

گلبن نظیر اوست ولی دل‌پذیر نیست

ما را نسیم کوی تو از خاک بر گرفت

خاشاک را به غیر صبا دستگیر نیست

گلبانگ نی اگرچه بود دل‌نشین ولی

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد سوم » بار گران

 

زندگی بر دوش ما بار گرانی بیش نیست

عمر جاویدان عذاب جاودانی بیش نیست

لاله بزم‌آرای گلچین گشت و گل دمساز خار

زین گلستان بهره بلبل فغانی بیش نیست

می‌کند هر قطره اشکی ز داغی داستان

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد سوم » ساز سخن

 

آب بقا کجا و لب نوش او کجا؟

آتش کجا و گرمی آغوش او کجا؟

سیمین و تابناک بود روی مه ولی

سیمینه مه کجا و بناگوش او کجا؟

دارد لبی که مستی جاوید می‌دهد

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد سوم » ستاره بازیگر

 

تا گریزان گشتی ای نیلوفری‌چشم از برم

در غمت از لاغری چون شاخه نیلوفرم

تا گرفتی از حریفان جام سیمین چون هلال

چون شفق خونابهٔ دل می‌چکد از ساغرم

خفته‌ام امشب ولی جای من دل‌سوخته

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد سوم » سوسن وحشی

 

دوش تا آتش می از دل پیمانه دمید

نیم‌شب صبح جهان‌تاب ز میخانه دمید

روشنی‌بخش حریق مه و خورشید نبود

آتشی بود که از باده مستانه دمید

چه غم ار شمع فرومرد که از پرتو عشق

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد سوم » آغوش صحرا

 

عیب‌جو دلدادگان را سرزنش‌ها می‌کند

وای اگر با او کند دل آنچه با ما می‌کند

با غم جان‌سوز می‌سازد دل مسکین من

مصلحت بین است و با دشمن مدارا می‌کند

عکس او در اشک من نقشی خیال‌انگیز داشت

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد سوم » سرا پا آتشم

 

تا قیامت می‌دهد گرمی به دنیا آتشم

آفتاب روشنم نسبت مکن با آتشم

شعله خیزد از دل بحر خروشان جای موج

گر بگیرد یک نفس در هفت دریا آتشم

چیست عالم آتشی با آب و خاک آمیخته

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد سوم » آشیانهٔ تهی

 

همچو مجنون گفتگو با خویشتن باید مرا

بی‌زبانم هم‌زبانی همچو من باید مرا

تا شوم روشنگر دل‌ها به آه آتشین

گرم‌خویی‌های شمع انجمن باید مرا

رشک می‌آید مرا از جامه بر اندام تو

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد سوم » رشتهٔ هوس

 

سیاهکاری ما کم نشد ز موی سپید

به ترک خواب نگفتیم و صبحدم خندید

ز تیغ بازی گردون هواپرستان را

نفس برید ولی رشته هوس نبرید

چو مفلسی که به دنبال کیمیا گردد

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد سوم » بوسه نسیم

 

همراه خود نسیم صبا می‌برد مرا

یا رب چو بوی گل به کجا می‌برد مرا؟

سوی دیار صبح رود کاروان شب

باد فنا به ملک بقا می‌برد مرا

با بال شوق ذره به خورشید می‌رسد

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد سوم » شمع خاموش

 

منع خویش از گریه و زاری نمی‌آید ز من

طفل اشکم خویشتن‌داری نمی‌آید ز من

با گل و خار جهان یک‌رنگم از روشندلی

صبح سیمینم سیه‌کاری نمی‌آید ز من

آتشی بویی ز دلجویی نمی‌آید ز تو

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد سوم » داغ محرومی

 

ساختم با آتش دل لاله‌زاری شد مرا

سوختم خار تعلق نوبهاری شد مرا

سینه را چون گل زدم چاک اول از بی‌طاقتی

آخر از زندان تن راه فراری شد مرا

نیکخویی پیشه کن تا از بدی ایمن شوی

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد چهارم » برق نگاه

 

به روی سیل گشادیم راه خانهٔ خویش

به دست برق سپردیم آشیانهٔ خویش

مرا چه حد که زنم بوسه آستین ترا

همین قدر تو مرانم ز آستانهٔ خویش

به جز تو کز نگهی سوختی دل ما را

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد چهارم » خشکسال ادب

 

دگر ز جان من ای سیم‌بر چه می‌خواهی؟

ربوده‌ای دل زارم دگر چه می‌خواهی؟

مریز دانه که ما خود اسیر دام توایم

ز صید طایر بی بال و پر چه می‌خواهی؟

اثر ز ناله خونین‌دلان گریزان است

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد چهارم » حاصل عمر

 

بس که جفا ز خار و گل دید دل رمیده‌ام

همچو نسیم از این چمن پای برون کشیده‌ام

شمع طرب ز بخت ما آتش خانه‌سوز شد

گشت بلای جان من عشق به جان خریده‌ام

حاصل دور زندگی صحبت آشنا بود

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد چهارم » جلوه نخستین

 

رخم چو لاله ز خوناب دیده رنگین است

نشان قافله‌سالار عاشقان این است

مبین به چشم حقارت به خون دیده ما

که آبروی صراحی به اشک خونین است

ز آشنایی ما عمرها گذشت و هنوز

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد چهارم » بوسه جام

 

تو سوز آه من ای مرغ شب چه می‌دانی؟

ندیده‌ای شب من تاب و تب چه می‌دانی؟

به من گذار که لب بر لبش نهم ای جام

تو قدر بوسه آن نوش لب چه می‌دانی؟

چو شمع و گل شب و روزت به خنده می‌گذرد

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد چهارم » ناله جویبار

 

گرچه روزی تیره‌تر از شام غم باشد مرا

در دل روشن صفای صبحدم باشد مرا

زرپرستی خواب راحت را ز نرگس دور کرد

صرف عشرت می‌کنم گر یک درم باشد مرا

خواهش دل هرچه کمتر شادی جان بیشتر

[...]

رهی معیری
 
 
۱
۶۵۰۲
۶۵۰۳
۶۵۰۴
۶۵۰۵
۶۵۰۶
۶۵۱۳