گنجور

 
رهی معیری

سیاهکاری ما کم نشد ز موی سپید

به ترک خواب نگفتیم و صبحدم خندید

ز تیغ بازی گردون هواپرستان را

نفس برید ولی رشته هوس نبرید

چو مفلسی که به دنبال کیمیا گردد

جهان بگشتم و آزاده‌ای نگشت پدید

اگر نمی‌طلبی رنج ناامیدی را

ز دوستان و عزیزان مدار چشم امید

طمع به خاک فرو می‌برد حریصان را

ز حرص بر سر قارون رسید آنچه رسید

درود بر دل من باد کز ستم‌کیشان

ستم کشید ولی بار منتی نکشید

ز گرد حادثه روشندلان چه غم دارند

غبار تیره چه نقصان دهد به صبح سپید؟

نه هرکه نظم دهد دفتری نظیر من است

که تابناک‌تر از خود نمی‌تواند دید

ز چشمه گوهر غلتان کجا پدید آید؟

نه هرکه ساز کند نغمه‌ای بود ناهید

از آن شبی که رهی دید صبح روی تو را

شبی نرفت که چون صبح جامه‌ای ندرید