گنجور

 
رهی معیری

منع خویش از گریه و زاری نمی‌آید ز من

طفل اشکم خویشتن‌داری نمی‌آید ز من

با گل و خار جهان یک‌رنگم از روشندلی

صبح سیمینم سیه‌کاری نمی‌آید ز من

آتشی بویی ز دلجویی نمی‌آید ز تو

چشمه‌ام کاری به جز زاری نمی‌آید ز من

ای دل رنجور از من چشم همدردی مدار

خسته دردم پرستاری نمی‌آید ز من

امشب از من نکته موزون چه می‌جویی رهی

شمع خاموشم گهرباری نمی‌آید ز من