گنجور

 
رهی معیری

عیب‌جو دلدادگان را سرزنش‌ها می‌کند

وای اگر با او کند دل آنچه با ما می‌کند

با غم جان‌سوز می‌سازد دل مسکین من

مصلحت بین است و با دشمن مدارا می‌کند

عکس او در اشک من نقشی خیال‌انگیز داشت

ماه سیمین جلوه‌ها در موج دریا می‌کند

از طربناکی به رقص آید سحرگه چون نسیم

هرکه چون گل خواب در آغوش صحرا می‌کند

خاک پاک آن تهیدستم که چون ابر بهار

بر سر عالم فشاند هرچه پیدا می‌کند

دیده آزادمردان سوی دنیای دل است

سفله باشد آنکه روی دل به دنیا می‌کند

عشق و مستی را از این عالم بدان عالم بریم

درنماند هرکه امشب فکر فردا می‌کند

همچنان طفلی که در وحشت‌سرایی مانده است

دل درون سینه‌ام بی‌طاقتی‌ها می‌کند

هرکه تاب منت گردون ندارد چون رهی

دولت جاوید را از خود تمنا می‌کند