گنجور

 
رهی معیری

بس که جفا ز خار و گل دید دلِ رمیده‌ام

همچو نسیم از این چمن پایْ برون کشیده‌ام

شمع طرب ز بخت ما آتش خانه‌سوز شد

گشت بلای جان من عشقِ به جان خریده‌ام

حاصل دُوْر زندگی صحبت آشنا بُوَد

تا تو ز من بریده‌ای من ز جهان بریده‌ام

تا به کنار بودیَم بود به جا قرار دل

رفتی و رفتْ راحت از خاطرِ آرمیده‌ام

تا تو مراد من دهی کُشته مرا فراق تو

تا تو به داد من رسی من به خدا رسیده‌ام

چون به بهار سر کند لاله ز خاک من برون

ای گل تازه یاد کن از دلِ داغ‌دیده‌ام

یا ز ره وفا بیا یا ز دل رهی برو

سوخت در انتظار تو جانِ به لب‌رسیده‌ام

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
حاصل عمر به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم