ملکالشعرا بهار » تصنیفها » باد صبا (در دستگاه شوشتری)
باد صبا بر گل گذر کن
برگل گذر کن
وز حال گل ما را خبر کن
ای نازنین
ای مهجبین
[...]
ملکالشعرا بهار » تصنیفها » در دستگاه ماهور
ز فروردین شد شکفته چمن
گل نوشد زیب دشت و دمن
کجایی ای نازنین گل من
بهار آمد با گل و سنبل
ز بیداد گل نعره زد بلبل
[...]
ملکالشعرا بهار » تصنیفها » ای ایرانی (در دستگاه دشتی)
آخر ای ایرانی!
تا به کی نادانی
تا چند سرگردانی
بر اروپا بنگر
شور و غوغا بنگر
[...]
ملکالشعرا بهار » تصنیفها » زن با هنر (سهگاه)
به دل جز غم آن قمر ندارم
خوشم ز آنکه غم دگر ندارم
کند داغ دلم همیشه تازه
از این مطلب تازهتر ندارم (تکرار)
قسم خورده که رخساره نپوشد
[...]
ملکالشعرا بهار » تصنیفها » زن با هنر (سهگاه)
زنی کاو به جهان هنر ندارد
ز حسن بشری خبر ندارد
بناز ای زن با هنر که عالم
گلی از تو شکفتهتر ندارد
زنانی که به جهل در حجابند
[...]
ملکالشعرا بهار » تصنیفها » غزل ضربی (در ماهور)
ز من نگارم خبر ندارد
به حال زارم نظر ندارد
خبر ندارم من از دل خود
دل من از من خبر ندارد
کجا رود دل که دلبرش نیست
[...]
ملکالشعرا بهار » تصنیفها » بیات اصفهان
به اصفهان رو که تا بنگری بهشت ثانی
به زندهرودش سلامی ز چشم ما رسانی
ببر از وفا کنار جلفا به گل چهرگان سلام ما را
شهر با شکوه
قصر چلستون
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱
گلرنگ شد در و دشت، از اشکباری ما
چون غیر خون نبارد، ابر بهاری ما
با صد هزار دیده، چشم چمن ندیده
در گلستان گیتی، مرغی به خواری ما
بیخانمان و مسکین، بدبخت و زار و غمگین
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲
دوش یارم زد چو بر زلف پریشان شانه را
موبهمو بگذاشت زیر بار دلها شانه را
نیست عاقل را خبر از عالم دیوانگی
گر ز نادانی ملامت میکند، دیوانه را
در عزای عاشق خود شمع سوزد تا به حشر
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳
بیسر و پایی اگر در چشم خوار آید ترا
دل به دست آرش که یک روزی به کار آید ترا
با هزاران رنج بردن گنج عالم هیچ نیست
دولت آن باشد ز در بیانتظار آید ترا
دولت هر مملکت در اختیار ملت است
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴
ای که پرسی تا به کی دربند دربندیم ما
تا که آزادی بود دربند در بندیم ما
خوار و زار و بیکس و بیخانمان و دربهدر
با وجود این همه غم، شاد و خرسندیم ما
جای ما در گوشهٔ صحرا بُوَد مانند کوه
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵
گر که تأمین شود از دستِ غم آزادیِ ما
میرود تا به فلک هلهلهٔ شادیِ ما
ما از آن خانهخرابیم که معمارِ دو دل
نیست یک لحظه در اندیشهٔ آبادیِ ما
بس که جان را به رَهِ عشق تو شیرین دادیم
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶
در سیاست آنکه شاگرد است طفلِ مکتبی را
کی به استادی تواند خویش سازد اجنبی را
این وَجیهُالْمِلّهها هستند قاصِر یا مُقَصِّر
برکنید از دوششان پاگون صاحبمنصبی را
پای بنهادند گمراهانه در تیهِ ضلالت
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷
ز بس ای دیده سر کردی شبِ غم اشکباری را
به روزِ خویش بنشاندی من و ابرِ بهاری را
گدا و بینوا و پاکباز و مُفلِس و مِسکین
ندارد کس چو من سرمایهٔ بیاعتباری را
چرا چون نافهٔ آهو نگردد خونِ دل دانا
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸
به هنگامِ سیهروزی عَلَم کن قَدِّ مردی را
ز خونِ سرخفامِ خود بشوی این رنگِ زردی را
نصیبِ مردمِ دانا به جز خونِ جگر نَبوَد
در آن کشور که خلقش کرده عادت هرزهگردی را
ز لیدرهای جمعیت ندیدم غیر خودخواهی
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹
میدهد نیکو نشان کاخی مکانِ فتنه را
محو میباید نمود این آشیانِ فتنه را
صورتِ وُلکان به خود بگرفته قصری با شکوه
خون کند خاموش این آتشفشانِ فتنه را
از قوام و بستگانش دیپلم باید گرفت
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰
باز گویم این سخن را گرچه گفتم بارها
مینهند این خائنین بر دوش ملت بارها
پردههای تار و رنگارنگی آید در نظر
لیک مخفی در پس آن پردهها اسرارها
مارهای مجلسی دارای زهری مهلکند
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱
سرپرست ما که مینوشد سبک رطل گران را
میکند پامال شهوت دسترنج دیگران را
پیکر عریان دهقان را در ایران یاد نارد
آنکه در پاریس بوسد روی سیمینپیکران را
شد سیه روز جهان، از لکهٔ سرمایهداری
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲
غارت غارتگران شد مال بیت المال ما
با چنین غارتگرانی وای بر احوال ما
اذن غارت را به این غارتگران داده است سخت
سستی و خون سردی و نادانی و اهمال ما
زاهد ما بهر استبداد و آزادی به جنگ
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳
زد فصل گل چو خیمه به هامون جنون ما
از داغ تازه سوخت دل لالهگون ما
آن دم به خون دیده نشستیم تا کمر
کان سنگدل ببست کمر را به خون ما
ما جز برای خیر بشر دم نمیزنیم
[...]