گنجور

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲

 

ای نوبهار عاشقان داری خبر از یار ما

ای از تو آبستن چمن و ای از تو خندان باغ‌ها

ای بادِ نایِ خوش نفس ، عشّاق را فریاد‌رس،

ای پاک‌تر از جانِ جا‌ن ، آخر کجا بودی کجا‌؟

ای فتنهٔ روم و حبش‌، حیران شدم کاین بوی خوش

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳

 

ای باد بی‌آرام ما با گل بگو پیغام ما

کای گل گریز اندر شکر چون گشتی از گلشن جدا

ای گل ز اصل شکری تو با شکر لایق‌تری

شکر خوش و گل هم خوش و از هر دو شیرین‌تر وفا

رخ بر رخ شکر بنه لذت بگیر و بو بده

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴

 

ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما

افتاده در غرقابه‌ای تا خود که داند آشنا

گر سیلِ عالم پر شود، هر موج چون اشتر شود

مرغان آبی را چه غم، تا غم خورد مرغِ هوا

ما رخ ز شُکر افروخته، با موج و بحر آموخته

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵

 

ای نوش کرده نیش را بی‌خویش کن باخویش را

باخویش کن بی‌خویش را چیزی بده درویش را

تشریف ده عشاق را پرنور کن آفاق را

بر زهر زن تریاق را چیزی بده درویش را

با روی همچون ماه خود با لطف مسکین خواه خود

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶

 

ای یوسف آخر سوی این یعقوب نابینا بیا

ای عیسی پنهان شده بر طارم مینا بیا

از هجر روزم قیر شد دل چون کمان بد تیر شد

یعقوب مسکین پیر شد ای یوسف برنا بیا

ای موسی عمران که در سینه چه سینا‌هاستت

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷

 

آمد ندا از آسمان جان را که بازآ الصلا

جان گفت ای نادی خوش اهلا و سهلا مرحبا

سمعا و طاعه ای ندا هر دم دو صد جانت فدا

یک بار دیگر بانگ زن تا برپرم بر هل اتی

ای نادره مهمان ما بردی قرار از جان ما

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸

 

ای یوسف خوش نام ما خوش می‌روی بر بام ما

انا فتحنا الصلا بازآ ز بام از در درآ

ای بحر پرمرجان من والله سبک شد جان من

این جان سرگردان من از گردش این آسیا

ای ساربان با قافله مگذر مرو زین مرحله

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹

 

امروز دیدم یار را آن رونق هر کار را

می‌شد روان بر آسمان همچون روان مصطفا

خورشید از رویش خجل گردون مشبک همچو دل

از تابش او آب و گل افزون ز آتش در ضیا

گفتم که بنما نردبان تا برروم بر آسمان

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰

 

چندانک خواهی جنگ کن یا گرم کن تهدید را

می‌دان که دود گولخن هرگز نیاید بر سما

ور خود برآید بر سما کی تیره گردد آسمان

کز دود آورد آسمان چندان لطیفی و ضیا

خود را مرنجان ای پدر سر را مکوب اندر حجر

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱

 

جرمی ندارم بیش از این کز دل هوا دارم تو را

از زعفران روی من رو می‌بگردانی چرا

یا این دل خون‌خواره را لطف و مراعاتی بکن

یا قوّت صبرش بده در یفعل الله ما یشا

این دو ره آمد در روش یا صبر یا شُکر نِعَم

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲

 

چندان بنالم ناله‌ها چندان برآرم رنگ‌ها

تا برکنم از آینه هر منکری من زنگ‌ها

بر مرکب عشق تو دل می‌راند و این مرکبش

در هر قدم می‌بگذرد زان سوی جان فرسنگ‌ها

بنما تو لعل روشنت بر کوری هر ظلمتی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳

 

چون خون نخسپد خسروا چشمم کجا خسپد مها

کز چشم من دریای خون جوشان شد از جور و جفا

گر لب فروبندم کنون جانم به جوش آید درون

ور بر سرش آبی زنم بر سر زند او جوش را

معذور دارم خلق را گر منکرند از عشق ما

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴

 

چون نالد این مسکین که تا رحم آید آن دلدار را‌؟

خون بارد این چشمان که تا بینم من آن گلزار را

خورشید چون افروزدم تا هجر کمتر سوزدم

دل حیلتی آموزدم کز سر بگیرم کار را

ای عقل کلِ ذوفنون تعلیم فرما یک فسون

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵

 

من دی نگفتم مر تو را کای بی‌نظیر خوش لقا

ای قد مه از رشک تو چون آسمان گشته دوتا

امروز صد چندان شدی حاجب بدی سلطان شدی

هم یوسف کنعان شدی هم فر نور مصطفی

امشب ستایمت ای پری فردا ز گفتن بگذری

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶

 

هر لحظه وحی آسمان آید به سر جان‌ها

کاخر چو دردی بر زمین تا چند می‌باشی برآ

هر کز گران جانان بود چون درد در پایان بود

آنگه رود بالای خم کان درد او یابد صفا

گل را مجنبان هر دمی تا آب تو صافی شود

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷

 

آن خواجه را در کوی ما در گل فرورفته‌ست پا

با تو بگویم حال او برخوان اذا جاء القضا

جباروار و زفت او دامن‌کشان می‌رفت او

تسخرکنان بر عاشقان بازیچه دیده عشق را

بس مرغ پران بر هوا از دام‌ها فرد و جدا

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸

 

ای شاه جسم و جان ما خندان کن دندان ما

سرمه کش چشمان ما ای چشم جان را توتیا

ای مه ز اجلالت خجل عشقت ز خون ما بحل

چون دیدمت می‌گفت دل جاء القضا جاء القضا

ما گوی سرگردان تو اندر خم چوگان تو

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹

 

ای از ورای پرده‌ها تاب تو تابستان ما

ما را چو تابستان ببر دل گرم تا بستان ما

ای چشم جان را توتیا آخر کجا رفتی بیا

تا آب رحمت برزند از صحن آتشدان ما

تا سبزه گردد شوره‌ها تا روضه گردد گورها

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰

 

ای فصل باباران ما برریز بر یاران ما

چون اشک غمخواران ما در هجر دلداران ما

ای چشم ابر این اشک‌ها می‌ریز همچون مشک‌ها

زیرا که داری رشک‌ها بر ماه رخساران ما

این ابر را گریان نگر وان باغ را خندان نگر

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱

 

بادا مبارک در جهان سور و عروسی‌های ما

سور و عروسی را خدا بُبْرید بر بالای ما

زهره قرین شد با قمر طوطی قرین شد با شکر

هر شب عروسی‌یی دگر از شاه خوش‌سیمای ما

ان القلوب فرجت ان النفوس زوجت

[...]

مولانا
 
 
۱
۱۵۰۱
۱۵۰۲
۱۵۰۳
۱۵۰۴
۱۵۰۵
۶۴۶۲