گنجور

 
مولانا

ای یوسف آخر سوی این یعقوب نابینا بیا

ای عیسی پنهان شده بر طارم مینا بیا

از هجر روزم قیر شد دل چون کمان بد تیر شد

یعقوب مسکین پیر شد ای یوسف برنا بیا

ای موسی عمران که در سینه چه سینا‌هاستت

گاوی خدایی می‌کند از سینهٔ سینا بیا

رخ زعفران‌رنگ آمدم‌، خَم‌داده چون چنگ آمدم

در گور تن تنگ آمدم ای جان با‌پهنا بیا

چشم محمد با نمت واشوق گفته در غمت

زان طرهٔ اندر هَمَت‌، ای سرّ ارسلنا بیا

خورشید پیشت چون شفق ای برده از شاهان سبق

ای دیدهٔ بینا به‌حق‌، وی سینهٔ دانا بیا

ای جانْ تو و جان‌ها چو تن‌، بی‌جان چه ارزد خود بدن‌؟

دل داده‌‌ام دیر است من‌، تا جان دهم جانا بیا

تا برده‌ای دل را گرو‌، شد کشت‌ِ جانم در درو

اول تو ای دردا برو و آخر تو درمانا بیا

ای تو دوا و چاره‌ام نور دل صدپاره‌ام

اندر دل بیچاره‌ام چون غیر تو شد لا بیا

نشناختم قدر تو من تا چرخ می‌گوید ز فن

دی بر دلش تیری بزن دی بر سرش خارا بیا

ای قاب قوس مرتبت وان دولت با‌مکرمت

کس نیست شاها محرمت در قرب اَو ادنی بیا

ای خسرو مه‌وش بیا ای خوشتر از صد خوش بیا

ای آب و ای آتش بیا ای دُرّ و ای دریا بیا

مخدوم جانم شمس دین از جاهت ای روح الامین

تبریز چون عرش مکین از مسجد اقصی بیا

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۱۶ به خوانش سیده سحر حسینی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
همهٔ خوانش‌هاautorenew
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
خواجوی کرمانی

نام رخی کز مه رخان مثلش ندیدم در جهان

ما را بیاور عکس مه برخوان که گردد روشیت

شهریار

زین همرهان همراز من تنها توئی تنها بیا

باشد که در کام صدف گوهر شوی یکتا بیا

یارب که از دریا دلی خود گوهر یکتا شوی

ای اشک چشم آسمان در دامن دریا بیا

ما ره به کوی عافیت دانیم و منزلگاه انس

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه