گنجور

غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۴۶

 

شکفته غنچۀ خندان و گویی از دهنش

چکیده خون دل بلبلی به پیرهنش

چنان ز ساغر گل بلبل چمن مست است

که بیفریب توانی کشید در رسنش

به خواب چشم تو مایل ترم که می ترسم

[...]

غبار همدانی
 

میرزا حبیب خراسانی » دیوان اشعار » بخش دو » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۳

 

بدستم افتد اگر باز زلف پر شکنش

پریش تر کنم از کار و بار خویشتنش

بخایم آن لب و دندان چون شکر چندان

که جوی خون رود از لعل لب، چو چشم منش

منش چگونه توانم که در بغل گیرم

[...]

میرزا حبیب خراسانی
 

میرزا آقاخان کرمانی » نامهٔ باستان » بخش ۱ - نامهٔ باستان در یگانگی خداوند پاک

 

دگر سااورو آن بد بدکنش

که آز و فریب است او را منش

میرزا آقاخان کرمانی
 

میرزا آقاخان کرمانی » نامهٔ باستان » بخش ۴۶ - شاهنشاهی دارای سوم معروف به کودمانس

 

یکی مرد بد خودسر و بد کنش

که خواندند او را همی خود منش

میرزا آقاخان کرمانی
 

میرزا آقاخان کرمانی » نامهٔ باستان » بخش ۵۰ - نامه دارا به اسکندر و پاسخ آن

 

گر این گونه رفتار جز سرزنش

نیابند شاهان برترمنش

میرزا آقاخان کرمانی
 

ادیب الممالک » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹

 

فدای بدرو رخ ماه و زلف پر شکنش

حلاوت لب شیرین ملاحت سخنش

سخن چو از لب لعلش برون شود گوئی

بقند و مشک و می آمیخته است در دهنش

قلم چو آهوی چین است و نامه دشت ختن

[...]

ادیب الممالک
 

ادیب الممالک » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۱۹

 

میخزی در میان پیرهنش

میمزی خون پاک از بدنش

ادیب الممالک
 

ایرج میرزا » مثنوی‌ها » زهره و منوچهر » بخش ۳

 

یا مگر از رخنۀ پیراهنش

مورچِگان یافته ره بر تنش

ایرج میرزا
 

ایرج میرزا » مثنوی‌ها » زهره و منوچهر » بخش ۴

 

دید کمی کوفتگی در تنش

لیک نَشاطی به دلِ روشنش

ایرج میرزا
 

عارف قزوینی » دیوان اشعار » نامه ها و اشعار متفرقه » شمارهٔ ۶

 

چنان بغض در دل بُوَد از منش

تو گفتی که … من زنش

عارف قزوینی
 

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۴۱ - تغزل

 

بربوده دلم چشم پر فنش

وان عارض چون ماه روشنش

نسرینش رخ و سوسنش دو زلف

من بندهٔ نسرین و سوسنش

عشقی است دگرگونه با ویم

[...]

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » منظومه‌ها » ارمغان بهار » فقرۀ ۶۲، ۶۳، ۶۴

 

ستوده گوش باش و والامنش

خجسته نهاد و فرارون کنش

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » مثنویات » شمارهٔ ۱۰ - هدیهٔ تاگور

 

گوشت نه بسیار و نه کم بر تنش

تافته از سینه دل روشنش

ملک‌الشعرا بهار
 

ملک‌الشعرا بهار » مثنویات » شمارهٔ ۴۷ - کلبه بینوا!

 

فرو برده دست دی و بهمنش

در آهار یخ کهنه پیراهنش

ملک‌الشعرا بهار
 
 
۱
۲۰
۲۱
۲۲
۲۳
sunny dark_mode