گنجور

 
غبار همدانی

شکفته غنچۀ خندان و گویی از دهنش

چکیده خون دل بلبلی به پیرهنش

چنان ز ساغر گل بلبل چمن مست است

که بیفریب توانی کشید در رسنش

به خواب چشم تو مایل ترم که می ترسم

رسد به عقل شبیخون لشکر فتنش

کجا خلاص شود دل که دست و پا بستند

بدام زلف و فکندند در چَهِ ذقنش

ز حمل بار غمت آسمان چرا ترسید

مگر معاینه کردند روزگار منش

دلم رمیده ز زهد آنچنان که نتوانم

کشید جانب مسجد به صد هزار فنَش

به پای لاله کدامین شهید مدفون است

که از لحد بدر افتاده گوشۀ کفنش

کسی که گشت به غربت اسیر چنبر عشق

عجب مدار که یادی نیاید از وطنش

غبار را دل آینه فام صافی بود

ولی به زنگ شد آلوده از غبار تنش