گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

بربوده دلم چشم پر فنش

وان عارض چون ماه روشنش

نسرینش رخ و سوسنش دو زلف

من بندهٔ نسرین و سوسنش

عشقی است دگرگونه با ویم

مهریست دگرگونه با منش

خاطر شده مفتون عارضش

دیده شده حیران دیدنش

مانا ملک‌العرش از نخست

آمیخته با نیکوئی تنش

حورای جنان بوده مادرش

فردوس برین بوده مسکنش

امروز بدیدم به رهگذار

خون دل خلقی بگردنش

برخاسته دامن کشان به راه

و آویخته قومی به دامنش

افتاده بسی جان و دل به خاک

پیش مژهٔ ناوک افکنش

ز انبوه دل از دست رفتگان

چون کعبه شده کوی و برزنش

من نیز فرا رفته تا مگر

یک خوشه ربایم ز خرمنش

از دیده فشاندم بسی سرشک

پیش دل چون روی و آهنش

بگذشت و به من بر نظر نکرد

تا بود چنین بود دیدنش

شیون کند از دست او دلم

با آنکه نه نیکوست شیونش

شیون چه کند بنده‌ای که هست

درگاه خداوند مأمنش