گنجور

 
ادیب الممالک

فدای بدرو رخ ماه و زلف پر شکنش

حلاوت لب شیرین ملاحت سخنش

سخن چو از لب لعلش برون شود گوئی

بقند و مشک و می آمیخته است در دهنش

قلم چو آهوی چین است و نامه دشت ختن

عبیر و غالیه بارد ز نافه ختنش

چه آیت است ندانم که سجده کرد بر او

بهار و باغ و ریاحین و سنبل و سمنش

اگر چه شد غم عشقش بلای جان و تنم

هزار جان و تن من فدای جان و تنش

عنان صبر رها کرده دل ز غصه آنک

رها نمیکند ایام در کنار منش

کسی که لعل لبش خاتم سلیمان شد

چه باک باشد از آسیب سحر اهرمنش

تو آن نگار دل افروز و شمع تابانی

که کس نیافته پروانه را در انجمنش

بخاکپای عزیزت بود مرا شوقی

که کور بر بصرش یا غریب بر وطنش

غمی که بر دلم از دوریت فراز آمد

نه بیستون متحمل شود نه کوهکنش

چنان نشسته خیال رخت به صفحه دل

که ماه در فلکش یا که شمع در لگنش

ادیب دست بدارد ز دامنت روزی

که خاک تیره کند سوده دامن کفنش

وگرچو پیرهنت تنگ در بغل گیرد

نگنجد این تن نالان درون پیرهنش

امیری از سر کویت همان طمع دارد

که حاجی از حجر و بت پرست از وثنش