شمارهٔ ۴ - در ۱۳۲۱ در وصف شاهنامه فردوسی هنگام طبع
به نام ایزد این نغز و زیبانگار
که آراست رخساره همچون بهار
برون آمد از پرده چون آفتاب
پراکنده از گیسوان مشک ناب
چو شاخی که در خاک شد پایه اش
گرفته کران تاکران سایه اش
ز گوهرش برگ است و از سیم شاخ
برش انگبین است و بالا فراخ
تو گوئی که دربان مینو بباغ
زهر گلبن افروخت چندین چراغ
بتان سیه چشم بالا بلند
به ابرو کمان و به گیسو کمند
به پایان هر گل فروزنده چهر
چو خورشید رخشان فراز سپهر
ز دیدارشان دیده را خیرگی
ز مر غولشان مشک را تیرگی
ز شاهان فرخنده باستان
سراید بخوبی بسی داستان
در این باغ آراسته چون بهشت
ابوالقاسم طوسی این تخم کشت
چو زین نامه گیتی پرآواز کرد
ابر نام محمود شه ساز کرد
بجا هشت با خامه مشک بیز
از او نام تا رسته رستخیز
کهن شد شه غزنه را نام لیک
بماند از سخن گو یکی نام نیک
اگر شاه غزنی سرانجام کار
سیه کرد گوینده را روزگار
ز کژی ره زر پرستان گرفت
به هشیاری آیین مستان گرفت
هم از پایه وز مایه وی بکاست
هم از پای پیلان تنش خسته خواست
خداوند یکتای ایران زمین
برآورد دست هنر ز آستین
ز دانش بیاراست هنگامه را
نوی داد آن پهلوی نامه را
بسامان شهنامه کوشش نمود
هزینه همی داد و بخشش فزود
ز نو نام گوینده را زنده کرد
روانش به مینو فروزنده کرد
هر آن کس که برد اندرین کار رنج
دو صد پیلوارش ببخشود گنج
رخ شاه محمود شست از گناه
که شد یاور پادشه پادشاه
چنان کار زشت وی از یاد برد
که گفتی تو او برنشست این سزد
ازین نامور نامه در روزگار
جهان ساخت پر بوی و رنگ و نگار
هژیرا، خوشا، خرما، کین درخت
بروئید در باغ سالار تخت
مظفر شه آن کو جهان داور است
همش، باختر رام و هم خاور است
پدر بر پدر شاه و فرمانرواست
نیا بر نیا در جهان کدخداست
خدا دادش این کیقبادی کلاه
پیمبر نشاندش بر این تخت و گاه
خدا داده را چرخ نتوان ستاند
بویژه که پیغمبرش بر نشاند
نتابد ستاره ز فرمانش چهر
نگردد همی جز به کامش سپهر
من از راست گفتن نمانم خمش
تو خواهی به دل شاد شو یا ترش
درین گفته یزدان گواه من است
خداوند گیتی پناه من است
که گر شاه غزنی بافسون و ریو
ستم کرد بر جان استاد نیو
سیه کار دستورش از راه برد
روانش ز مینو به دوزخ سپرد
از آن بد که دستور دانا نداشت
دل روشن و چشم بینا نداشت
یکی بی خرد راز دارش بدی
دگر سفله دستور بارش بدی
پراکنده خواندند در گوش وی
فسردند جان و دل و هوش وی
بداندیش رویش چنان خیره کرد
که در دیده اش آسمان تیره کرد
نهشتش زراندر تراز و نهد
نکوکار را مزد نیکو دهد
دریغا کز افسانه دیو و دد
جدا ماند محمودشاه از خرد
گران شاه چندان به گیتی بزیست
که این شاه و دستور را بنگریست
بدانستی امروز بی کم و کاست
بزرگی کرا شهریاری که راست
گواهی بدادی که خورشید و ماه
ندیدی از اینگونه دستور و شاه
که این پاک دستور فرخنده پی
شد از تخمه نامداران کی
دلیر و زبردست و گندآورست
ابرشاه داماد و پور اختر است
مه و اختران را نیارد به چشم
نلرزد ز بیم و نه جیب ز خشم
فرازد به بالا فروزد به چهر
ببخشد چو دریا برخشد چو مهر
بجنبد چو ماه و بجوشد چو ابر
بغرد چو شیر و بدرد چو ببر
ز افسون دیوانش برگشت باد
بر پایه اش آسمان پست باد
شهنشه روانست و نوئین تنش
خرد رخت و فرهنگ پیراهنش
هنر آستین پوش دامان وی
مهی دوش و رادی گریبان وی
ایا راد سالار فرخ سرشت
که دور از رخت باد دیدار زشت
از آن عین دولت ترا خوانده شاه
که چشم شهستی و پشت سپاه
جهانبانت خواند جهان بین خویش
خدا خواستت یار آیین خویش
توئی مادر کیش و آیین راست
بدی از تو کم شد کژی از تو کاست
چنان خواهم از دادگر یک خدای
که جاوید ماند شهنشه بجای
بدو نازد این افسر فرهی
بدو بالد این تخت فرماندهی
ستاره برتخت شه خاک باد
بداندیش شه را شکم چاک باد
ترا شاه و شه را کیانی کلاه
جهان بر تو نازد تو بر تخت شاه
به نیروی دادار پروردگار
من این پارسی چامه بستم بکار
بفرمان سالار دانش پژوه
خداوند فرهنگ و فر و شکوه
دلیری که در جنگ روئین تن است
رخش اورمزد و دلش بهمن است
سپهری که دانش در او مهر و ماه
بهشتی که فرهنگ در وی گیاه
بهادر آن امیر هنرپیشه مرد
که با شیر نر کوشد اندر نبرد
چو بازایستد از بر تخت شاه
بهشت است و گلبن سپهر است و ماه
چو دشمن ز پیکارش آید ستوه
نهنگ است و دریا پلنگ است و کوه
سخن سخته گوید به هنگام گفت
وزو هیچ رازی نشاید نهفت
پی آنکه این نامه خسروی
بر سبزی شاه یابد نوی
بهر سوی گیتی فرستاد کس
که یابد به دانندگان دسترس
کجا بد یکی مرد با فر و هوش
بخواندش ببار و نماندش خموش
سخن گستران را ز برنا و پیر
بدرگاه خود انجمن کرد میر
بر ایشان یکی داستان زد که شاه
بر آنست از اندیشه نیک خواه
که بنیاد فرهنگ و پای سخن
به کیوان زند در سرای کهن
مر آن چامه نغز کاستاد طوس
فرو بست و پاداش گشتش فسوس
شده دست فرسوده روزگار
نماند ایچ ازو آنچه آید بکار
سپهر هنر زیر و بالا شد است
ستمگر به تاراج کالا شد است
گسست از پرندش همه تار و پود
پراکنده شد گوهر نابسود
بدآنسان که یک گفته سر تا به بن
نماند به گفتار مرد کهن
کنون باید انباز و همدست شد
از این باده نوشید و سرمست شد
که در پای شه سرفشانی کنیم
به باغ هنر باغبانی کنیم
پراکنده خویش گرد آوریم
بر شهریار ارمغانی بریم
بمانیم با نیکوئی نام خویش
بجوئیم از مهر شه کام خویش
بکاریم تخمی در این روزگار
که شاخش گل دانش آرد ببار
بزرگان چو کردند این گفته گوش
کشیدند از دل چو دریا خروش
بگفتند شه را نماز آوریم
دل و جان برایش فراز آوریم
بکوشیم در کار فرمان بریم
سخن را ز ایوان به کیوان بریم
بگفتند و کردند کاری که گفت
که گفتارشان بد بکردار جفت
در آن سال مه کین گرامی سخن
امیری فرو خواند در انجمن
چو از سال کوچی پژوهش نمود
هزار و سه صد با یک و بیست بود
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.