عطار » اسرارنامه » بخش ششم » بخش ۹ - الحکایه و التمثیل
شوید از من بحق چون از کمان تیر
بحق گویید میگوید فلان پیر
عطار » اسرارنامه » بخش هفتم » بخش ۲ - الحکایه و التمثیل
نه سید گفت بعضی را به تدبیر
سوی جنت کشند آنگه به زنجیر
عطار » اسرارنامه » بخش یازدهم » بخش ۴ - الحکایه و التمثیل
سلیمانِ سخن در منطقالطیر
که این کس بوسعیدست ابن ابوالخیر
عطار » اسرارنامه » بخش دوازدهم » بخش ۱۰ - الحکایه و التمثیل
فقیر آن است اندر عالم پیر
که چون آن طفل نستاند به جز شیر
عطار » اسرارنامه » بخش پانزدهم » بخش ۳ - الحکایه و التمثیل
مکش چندین کمان بر تیر تدبیر
که از تو بر تو میآید همان تیر
عطار » اسرارنامه » بخش هفدهم » بخش ۵ - الحکایه و التمثیل
جوانی را و آن بالای چون تیر
درین ره باختی و آمدی پیر
عطار » اسرارنامه » بخش هجدهم » بخش ۱ - المقاله الثامنه عشر
کنون زشتست حرص از مردم پیر
گنه خود چون بود با موی چوی شیر
عطار » اسرارنامه » بخش هجدهم » بخش ۲ - الحکایه و التمثیل
ز سودای جوانی گفت ای پیر
بچندست آن کمان پیش آی زرگیر
عطار » اسرارنامه » بخش نوزدهم » بخش ۱ - المقاله التاسعه عشر
درین نه کاسهٔ جان سوز دل گیر
گرت روزی عروسی کرد تقدیر
عطار » اسرارنامه » بخش بیستم » بخش ۱ - المقاله العشرون
بگیر آن حلقه را در وقت شبگیر
دل شوریده را درکش بزنجیر
عطار » اسرارنامه » بخش بیست و یکم » بخش ۱ - المقاله الحادیه و العشرون
مکن کس را ز عام و روستا چیر
که خلقی را به ظلم از جان کند سیر
عطار » اسرارنامه » بخش بیست و یکم » بخش ۱ - المقاله الحادیه و العشرون
حریصی را مکن بر خویشتن چیر
که جان پاک تو گردد ز تن سیر
عطار » خسرونامه » بخش ۱۷ - دیدن گل هرمز را در باغ و عاشق شدن
دل همچون کباب و موی چون شیر
کباب آورد و شربت دایهٔ پیر
عطار » خسرونامه » بخش ۱۷ - دیدن گل هرمز را در باغ و عاشق شدن
بجست از من دل دیوانه چون تیر
نگه چون دارم از زلفش به زنجیر
عطار » خسرونامه » بخش ۱۷ - دیدن گل هرمز را در باغ و عاشق شدن
از آن پاسخ چنان شد دایهٔ پیر
که گفتی خورد بردل زان جوان تیر
عطار » خسرونامه » بخش ۱۷ - دیدن گل هرمز را در باغ و عاشق شدن
خدایا میندانم هیچ تدبیر
شدم دیوانه زان موی چو زنجیر
عطار » خسرونامه » بخش ۱۷ - دیدن گل هرمز را در باغ و عاشق شدن
بسی بر بام میشد شام و شبگیر
به تهمت اوفتاد آن دایهٔ پیر
عطار » خسرونامه » بخش ۱۷ - دیدن گل هرمز را در باغ و عاشق شدن
چو بسیاری بگفت آن دایهٔ پیر
برآمد آن جوان را روی چون قیر