گنجور

 
عطار

سرای خود به غارت داد شاهی

در افتادند غارت را سپاهی

غلامی پیش شاه ایستاد بر پای

درآن غارت نمی‌جنبید از جای

یکی گفتش که غارت کن زمانی

که گر سودی بود نبود زیانی

بخندید او که این بر من حرامست

که روی شاه سود من تمامست

مرا در روی شه کردن نگاهی

بسی خوشتر که از مه تا بماهی

دل شه گشت خرم زآن یگانه

جواهر خواست حالی از خزانه

بسی جوهر به اعزاز و نکو داشت

بدست خویشتن در پیش او داشت

که برگیر آنچ می‌خواهی ترا باد

که کردی ای گرامی جان من شاد

غلامش دست خود بگشاد از هم

سرانگشت شه بگرفت محکم

که ما را کار با این اوفتادست

چه جوهر چه خزانه جمله بادست

چو تو هستی مرا دیگر همه هست

همه دستم دهد چون تو دهی دست

همی هرگز مباد آن روز را نور

که من از تو بدون تو شوم دور

چو جانان آمد از جان کم نیاید

همه این جوی تو کان کم نیاید

دو گیتی را نجوید هر که مردست

یکی را جوید او کین هر دو گردست

چو هر لذت که در هر دو جهان هست

ترا در حضرت او بیش از آن هست

چرا پس ترک دو جهان می‌نگیری

چو مشتاقان پی آن می‌نگیری

یکی را خواه تا در ره نمانی

فلک رو باش تا در چه نمانی

شواغل دور کن مشغول او شو

چو خود را گم کنی در حق فروشو

اگر از دیدهٔ خود دور افتی

همی در عالم پر نور افتی

بهشت آدم به دو گندم بدادست

تو هم بفروش اگر کارت فتادست

نه سید گفت بعضی را به تدبیر

سوی جنت کشند آنگه به زنجیر

اگر جان را بخواهد بود دیدار

چه باشی هشت جنت را خریدار