گنجور

 
عطار

شنودم از یکی صاحب کرامات

که شد روزی جهودی در خرابات

درون می‌کده ویرانهٔ بود

که رندان را مقامر خانهٔ بود

گرفته هر دو تن راه قماری

ببرده سیم و زر هر یک کناری

جهود اندر قمار آمد بیک بار

که تا در باخت آپخش بود دینار

سرایی داشت و باغی هر دو در باخت

نماندش هیچ با افلاس درساخت

چو شد دستش ز زر و سیم خالی

بشد یک دیده را در باخت حالی

چنان از هرچ بودش عور شد او

که چشمی را بباخت و کور شد او

بدوگفتند ای مانده چنین باز

مسلمان گرد و دین خویش درباز

چو بشنید این سخن بی دین و پر خشم

مسلمان را بزد یک مشت بر چشم

که هر چیزی که می‌خواهی بکن تو

مگوی از دین من با من سخن تو

جهودی در جهودی این چنین است

ندانم چونست او کو اهل دین است

هر آن خش بود تا یک دیده درباخت

ولیکن دل ز دین خود نپرداخت

الا یا در مقامر خانهٔ خاک

همه چیزی چنین در باخته پاک

گهی روی چو مه در باختی تو

گهی زلف سیه در باختی تو

جوانی را و آن بالای چون تیر

درین ره باختی و آمدی پیر

دل پر نور خود را چشم روشن

بغفلت باختی در کنج گلخن

بیالودی بشهوت خویشتن را

بیالودی بغفلت جان و تن را

اگر وقت آمد ای مرد خرافات

سری بیرون کن از کوی خرابات