گنجور

غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۱

 

دلم دارد بدان زلف چلیپا

همان الفت که با زنّار ترسا

گره از کار مجنون کی گشاید

کسی کو عقده زد بر زلف لیلا

بسی تند است و سرکش آتش عشق

[...]

غبار همدانی
 

غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۲

 

اگر دانستمی آیین آن زلف پریشان را

ز پا بگشودمی یکباره قید کفر و ایمان را

ز سرگردانی دل پی بدان زلف سیه بردم

که چون بیننده گویی دید غلطان یافت چوگان را

حدیث توبه زاهد با خمار آلودگان کم گو

[...]

غبار همدانی
 

غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۳

 

ساقیا لبریز کن پیمانه را

یا بمن بنما ره میخانه را

کو کمند زلف آن زیبا نگار

تا به بند آرم دل دیوانه را

شمع از عشق تو میسوزد که سوخت

[...]

غبار همدانی
 

غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۴

 

امشب خروس از نیمه شب بگرفته راه بام را

باید سحر خون ریختن این مرغ بی هنگام را

ساقی خرابم کن ز مِی تا رو به آبادی نهم

کاین است پایان طلب، رندان درد آشام را

زین درد عشق اندوختن آتش بجان افروختن

[...]

غبار همدانی
 

غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۵

 

برآن سرم که چو گُل برکشد زچهره نقاب

قلندرانه کنم خرقه رهن بادۀ ناب

بیار کشتی مِی ساقیا که در یَم عشق

تو ناخدایی و من اوفتاده در گرداب

نه هیچ منزل آسایش است دامن خاک

[...]

غبار همدانی
 

غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۶

 

گر خورم گرداب سان دریای آب

باز ننشیند دلم از التهاب

سخت دلتنگم بگو مطرب سرود

سخت مخمورم بده ساقی شراب

از لب لعلت نمک باید که گشت

[...]

غبار همدانی
 

غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۷

 

ای نهان ساخته رخ در تُتُق پردۀ غیب

پرده حیف است برآن چهره که عاریست ز عیب

ما ز خود بینی خود مانده به وَهمیم و گمان

ور نه با جلوۀ ذات تو چه جای شک و ریب

ساقی ار بادۀ گلگون کند ایگونه به جام

[...]

غبار همدانی
 

غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۸

 

خروشی دوش از میخانه برخاست

که هوش از عاقل و فرزانه برخاست

مُغان خشت از سر خُم برگرفتند

خروش از مردم میخانه برخاست

فروغ روی ساقی در مِی افتاد

[...]

غبار همدانی
 

غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۹

 

لب لعلت گزیدنم هوس است

خون او را مکیدنم هوس است

ای سراپا نمک سر انگشتی

از بیانت چشیدنم هوس است

فحش از کان قند لبهایت

[...]

غبار همدانی
 

غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰

 

ساقی بیار باده که دوشم خیال دوست

بر گوش جان رساند نوید وصال دوست

پرداختم سراچۀ دل از خیال غیر

تا با فراغ بال درآید خیال دوست

چون گوی اگر اشارۀ چوگان کند سرم

[...]

غبار همدانی
 

غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱

 

گریزی نیست از کوی تو ای دوست

چسان برگردم از کوی تو ای دوست

مرا در حلقۀ زلف تو افکند

فریب چشم جادوی تو ای دوست

فشاندی زلف مشکین را و پُر شد

[...]

غبار همدانی
 

غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲

 

بغیر از باده داروی طرب چیست

بیا ساقی تعلّل را سبب چیست

به می ده هرچه داری تا بدانی

به گیتی حاصل رنج و تعب چیست

گره بگشا ز ابرو چون زدی تیر

[...]

غبار همدانی
 

غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۱۳

 

از آتش دل آهم تا روی پوش برداشت

سیلاب اشک چشمم چون دیگ جوش برداشت

عیبش نمی توان کرد چون دردمند عشقی

از صبر عاجز آمد از دل خروش برداشت

باری که پشت گردون از هیبتش دوتا شد

[...]

غبار همدانی
 

غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۱۴

 

مطرب دلم ز پرده به در میرود بگو

ساقی بیا که آتش عشقم به جان گرفت

دیدی دلا که شعلۀ جوالاهه فراق

مانند نقطه عاقبتم در میان گرفت

از بس که سوخت کوکب بختم در آسمان

[...]

غبار همدانی
 

غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۱۵

 

هرکه خو با دلبر ترسا گرفت

در خرابات مغان مأوا گرفت

هرکه چون مجنون به لیلی داد دل

پوست پوشید و ره صحرا گرفت

ناوک مژگان آن ابرو کمان

[...]

غبار همدانی
 

غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۱۶

 

بر زلف تو تا باد صبا را گذر افتاد

بس نافۀ چین بر سر هر رهگذر افتاد

بس یوسف دل دید در آن چاه زنخدان

دیوانه دلم بر سَر آنان به سر افتاد

ما را ز سر زلف تو این شیوه خوش آمد

[...]

غبار همدانی
 

غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۱۷

 

صبا از زلف مُشکین عُقده وا کرد

مرا سرگشته چون باد صبا کرد

بنازم طعنۀ بیگانگان را

که آخر با تو ما را آشنا کرد

کنون آن شاخ مرجان را توان یافت

[...]

غبار همدانی
 

غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۱۸

 

نسیم صبحگاهی چون شمیم زلف یارآرد

دل مجروح مارا مرهم ازمُشک تَتار آرد

نشیند بر کنار جوی دایم مردم چشمم

به امیدی که روزی سرو قدی در کنار آرد

دلا از خود مشو نومید اگر اشک روان داری

[...]

غبار همدانی
 

غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۱۹

 

تا جام باده بر لب ساقی گذر نکرد

مِی خواره را ز راز نهان با خبر نکرد

پرهیز چون کنیم که پیکان غمزه ات

وقتی ز جان گذشت که دل را خبر نکرد

با آتشی که شمع به کانون سینه داشت

[...]

غبار همدانی
 

غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۲۰

 

دل دیوانه زان پیوسته خو با کودکان دارد

که کودک جیب و دامن پر ز سنگ امتحان دارد

دلم با حلقۀ زلفت گرفته آنچنان الفت

که چون مرغ شکسته بیضه رَم از آشیان دارد

مرا ای ناخدا بگذار در غرقاب حیرانی

[...]

غبار همدانی
 
 
۱
۲
۳
۵
sunny dark_mode