گنجور

 
غبار همدانی

گریزی نیست از کوی تو ای دوست

چسان برگردم از کوی تو ای دوست

مرا در حلقۀ زلف تو افکند

فریب چشم جادوی تو ای دوست

فشاندی زلف مشکین را و پُر شد

مشام جانم از بوی تو ای دوست

بکن چندان که خواهی جور بر من

نمیرنجم من از خوی تو ای دوست

غبار از هر دوعالم چشم پوشید

نمی بیند بجز روی تو ای دوست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode