گنجور

 
غبار همدانی

تا جام باده بر لب ساقی گذر نکرد

مِی خواره را ز راز نهان با خبر نکرد

پرهیز چون کنیم که پیکان غمزه ات

وقتی ز جان گذشت که دل را خبر نکرد

با آتشی که شمع به کانون سینه داشت

روشن نکرد محفل اگر ترک سَر نکرد

هرگز به دار ملک حقیقت نبرد راه

هر کو به شاهراه طریقت سفر نکرد

تا خون به حلق شیشه چو عاشق گره نشد

ساغر دهان ز خنده چو معشوق پر نکرد

فرصت نداد دیدۀ گریان شب فراق

جرم غبار نیست که خاکی به سر نکرد